حبیب الله گلپری پور زندانی سیاسی کُرد محکوم به اعدام روز پنج شنبه ۱۹ اردیبهشت ماه از سوی مسئولین زندان مرکزی سمنان احضار شده و به وی اعلام کرده اند که وی باید خودش را برای انتقال به محلی نامعلوم آماده نماید و در خصوص محل و علت این انتقال چیزی به وی اعلام نشده است. او گفت که با توجه به قطعیت حکم این زندانی سیاسی در دیوان عالی کشور این نگرانی نسبت به اجرای حکم این زندانی سیاسی نگرانی وجود دارد.
یکی از اعضای خانواده این زندانی سیاسی در مصاحبه ضمن تائید این خبر گفت که حبیب الله گلپریپور روز پنج شنبه طی یک تماس تلفنی کوتاه از زندان مرکزی سمنان اعلام کرده است که در زندان رسما به وی اعلام شده که او باید وسائل خویش را آماده بکند، چون در روز جمعه ۲۰ اردیبهشت ماه اعزام خواهد شد.
خانواده این زندانی سیاسی در ادامه گفتند که فرزند آنها از علت این انتقال و محلی که به آنجا اعزام خواهد شد اعلام بیخبری کرده است و تلاش آنها برای کسب اطلاع از وضعیت فرزندشان در روز جمعه ناموفق بوده است و این سبب نگرانی آنها شده است و با توجه به دوری مسافت سنندج به سمنان آنها نتوانستهاند به زندان سمنان مراجعه بکنند.
حبیب الله گلپری پور در مورخ ۵ مهرماه سال ۸۶ در خروجی شهر مهاباد توسط نیروهای حفاظت اطلاعات مهاباد بازداشت و برای چندین ماه در بازداشتگاهای امنیتی در شهرهای مهاباد، ارومیه و سنندج بازداشت شد. منابع نزدیک به خانواده او به کمپین گفتند که در حین بازداشت او «تحت شدیدترین شکنجههای فیزیکی و روحی قرار گرفته به طوری که دست و پای وی در زیر شکنجه شکسته شده است.» این زندانی سپس به زندان مهاباد منتقل و در تاریخ ۲۴ اسفندماه به اتهام عضویت در حزب حیات آزاد کردستان (پژاک) و سازماندهی مادران صلح کُرد در شهر مهاباد از سوی شعبه یک دادگاه انقلاب این شهر به اعدام محکوم شد. این زندانی عقیدتی کُرد در اعتراض به حکم صادر در تاریخ ۲۲ اردیبهشت ماه سال ۸۹ به مدت ۱۵ روز اقدام به اعتصاب غذا کرد. بعد از اعتراض به حکم صادر پرونده به دیوانی عالی کشور ارسال و در آنجا نیز حکم بدوی عینا تائید شد.
این زندانی سیاسی در اسفندماه سال ۹۰ با انتشار نامه ایی سرگشاده در خصوص شکنجه ها روحی و فیزیکی اعمال شده بر وی در زمان بازداشت در بازداشتگاهای وزارت اطلاعات در ارومیه و مهاباد نوشته بود «علی رغم بازداشتهای طولانی مدت و شکنجه های فیزیکی و روحی من را تا حد مرگ پیش بردند که شکایت آن را همراه به مراتب و ارگان گوناگون دولتی ارسالی کرده ام ولی در این ممکلت صدای ما از سلولهای زندانمان هم عبور نمی کند چه برسد به اینکه شنونده داشته باشد.»
به گفته منابع نزدیک به آقای گلپری پور ده در تاریخ ۱۲ آذرماه ماه سال ۸۹ به زندان مرکزی ارومیه منتقل شد و در تاریخ ۲۵ اسفندماه سال ۹۰ نیز در یک اقدام ناگهانی نیروهای اداره اطلاعات او را از زندان مرکزی ارومیه به زندان مرکزی سمنان منتقل کردند. این زندانی سیاسی در بند مشاوره یک زندان مرکزی سمنان در میان زندانیان عادی به سر می برد.
روئین عطوفت زندانی ملی- مذهبی، پس از سه ماه توانست با خانواده اش ملاقات کند.
بنا به گزارش تارنمای ملی- مذهبی، خانواده این فعال سیاسی بعد از حدود سه ماه از بازداشت وی توانستند آقای عطوفت را از پشت شیشه های کابین ملاقات از نزدیک ببینند.
روحیه عطوفت خوب بوده است . وی همچنان در حال بازجویی درباره جلساتی است که در منزل شان تشکیل می شده است.
خاطر نشان می شود در ابتدای سال جدید بازجویان به روئین گفته بودند که برای او قرار وثیقه صادر شده و بزودی آزاد می شود اما هیچ گونه اطلاعی در این باره به خانواده وی داده نشده است. این امر نزدیکان و آشنایان رویین عطوفت را به این نتیجه رسانده است که یا اساسا این خبر نادرست بوده که بنا به برخی ترفندهای بازجویان به آقای عطوفت گفته شده و یا بازجویان علیرغم دستور قضائی مانع آزادی وی شده اند.
مقامات رسمی پرونده ایشان هیچ اطلاع دقیقی درباره زمان آزادی وی مطرح نمی کنند و خانواده این زندانی فرهنگی با گرایش ملی- مذهبی هم چنان در حالت ابهام قرار دارند.
در حالي كه بهنام ابراهيم زاده به شدت درگير وضعيت تنها فرزند بيمارش است تا جان فرزندش را از اين بيماري مهلك كه قريب به چهار ماه است گرفتار آن شده نجات بدهد وحتي پيدا كردن دارو هاي كه پزشكان براي نيما تجويز مي كنند نيز به سختي مي توانند در داخل كشور پيدا كنند در كنارهمه اينها روز چهارشنبه هيجدهم ارديبهشت بهنام پرونده كامل پزشكي نيما فرزند بيمارش را تحويل پزشك قانوني تهران داده تا پزشك قانوني نظربدهد كه لازم وضروري است بهنام در كنار فرزندش بماند يا نماند.
روز چهارشنبه مقامات قضايي در تماس تلفني با پدر بهنام تاكيد كرده اند كه بهنام شنبه بيست ويكم ارديبهشت بايد خود را به دادستاني معرفي كنداين در حالي است كه هنوز پزشك قانوني تهران هيچ نظري مبني بر ماندن يا نماندن بهنام نداده واين موضوع به روز شنبه موكول شده است در كنار همه اينها شروع درمان مجدد نيما فرزند اين كارگر معترض زنداني بار ديگر آغاز شده واين با توجه به اينكه نيما درآستانه سن بلوغ قرار داردو حساسيت وضعيت نيما وبيماري وي اگر بهنام را به زندان برگردانند اين برخورد در روند بهبودي نيما تاثير بسيار منفي در پي خواهد داشت بايد متحدانه براي نجات جان نيما فرزند اين كارگر زنداني واينكه نگذاريم بهنام را به زندان برگردانند تلاش كنيم . اين خانواده شايسته بهترين وبيشترين حمايتها مي باشند .تنهايشان نگذاريم .
علی حیدریان، زندانی سیاسی كرد كه در روز 19 ارديبهشت به همراه 4زنداني سياسي كرد ديگر به نامهاي فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان اعدام شدند ،علي حيدريان قبل از اعدام طی رنجنامه ای که به نگارش درآورده، به شرح قسمتی از شکنجه های اعمال شده بر خود پرداخت.این رنجنامه که از سوی واحد زندانیان مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران منتشر شد.
این است سرگذشت یک محکوم به اعدام
من علی حیدریان هستم. در اول مهر ماه سال 1358 در سنندج به دنیا آمدم. ساکن سنندج بودم و در همان شهر زندگی میکردم.
در سال 1385 برای انجام عمل جراحی به تهران مراجعت نموده و مدتی در این شهر اقامت داشتم که در غروب بیست و هشتمین روز مرداد ماه همان سال توسط چند نفر لباس شخصی دستگیر شده و به مکانی نامعلوم منتقل شدم.
بعد از ورود به محوطه ی آن ساختمان مجهول االمکان، مامورانی که مرا دستگیر کرده بودند طاقت نیاوردند تا در اتاق بازجویی تحقیرات خود را شروع کنند و یکی از آنها بعد از درآوردن کاپشن و بالا زدن آستین ها، بند کفش هایش را محکم کرد و با عصبانیت به طرف من که دستهایم از پشت بسته شده بود حرکت کرد و با زدن ضربه ی غافلگیرانه به زیر پاهایم نقش بر زمینم کرد.
ضربات سریع، سنگین و بدون وقفه ی مشت و لگد او بر تمامی اعضای بدن، سر و صورتم، احساس غرور، لذت و رضایت عجیبی را در او ایجاد کرده بود.
به خاطر ضربات وارده به شکم و سینه نفس کشیدنم زجرآور شده و دهانم به قدری خشک شده بود که نمیتوانستم حتی برای گفتن یک کلمه زبانم را در دهان بچرخانم و او با ترکیبی از عصبانیت و رضایت، هیجان و اقتدار به قدری غرق در کارش شده بود که خستگی و ریزش عرق بر روی صورتش را هم متوجه نشد تا اینکه یکی از همکارانش مداخله کرده و او را متوقف کرد.
بعد از حدود یک ساعت که هوا کاملا تاریک شده بود، چند نفر دیگر لباس شخصی که از مامورین وزارت اطلاعات بودند با زدن چشم بند بر روی صورتم مرا به داخل ماشین بردند و در حالیکه به دستهایم دستبند و به چشم هایم چشمبند زده شده بود با دست سرم را به طرف کف ماشین و زیر صندلی ها فشار میدادند. اما گوشهایم که بعد از ضربات وارده به آان، صداها را گنگ و مبهم تشخیص میداد، بسته نشده بود و میتوانستم شلوغی شهر و صدای ماشین ها و همهمه مردم را بشنوم. با شنیدن هرصدایی خاطره ای در ذهنم زنده می شد و همراه با آن خاطره غرق در گذشته میشدم که ناگهان برخورد ضربه ای به پشت سرم تمامی خاطرات را محو و نابود کرد. یکی از آنها برای شروع بازجویی پرسید اهل کجا هستی؟
و من در جواب گفتم که اهل سنندج و کرد هستم. هنوز صحبت من تمام نشده بود چندین مشت به طرفم پرتاب کرد. چون اعتقاد داشت کردها همگی تجزیه طلب بوده و باعث نا امنی و عقب ماندگی کشور هستند.
یکی دیگر از آنها که در سمت چپم نشسته بود و ضربات سنگین و محکم دستش نشان میداد که هیکل درشت و قوی ای دارد با دست سرم را به طرف خودش چرخاند و گفت حتما سنی مذهب هستی و با چند ضربه به زیر چانه و دهانم همراه با فحش و ناسزا نفرت خود را نسبت به سنی ها ابراز کرد.
سومین نفر از آنان که در صندلی جلو ماشین نشسته بود جوان تر و متوسط تر از بقیه ولی گنجینه لغات والفاظ رکیک و فحش هایش غنی تر از دو نفر دیگر بود. از صندلی جلو به طرف عقب حمله ور شد و گفت تو که سنی هستی چرا نامت علی و نام خانوادگیت حیدریان است ؟ زیرا از نظر او این عمل نیز جرم محسوب میشد. وی به قدری گلویم را فشار میداد که نزدیک بود خفه شوم. دنیا در نظرم تیره و تار شده بود و به کلی سرگردان و متحیر مانده بودم.
نمیدانستم که در این وضعیت چه چیزی باید بگویم چون من کرد بودم و در انتخاب این ملیت نه با من شور و مشورتی شده بود، نه در صورت مشورت ممکن بود تغییری در این ملیت ایجاد شود، زیرا والدین من کرد و محل تولدم کردستان بود. مذهبم سنی بود چون اجدادم سنی بودند و خانواده و محیط و جامعه ایجاب میکردند که من سنی باشم.
خواستن یا نخواستن اراده ی من عملا شرط نبود. اصلا اسمی را که تا آخر عمر بایستی با آن نامیده شوم بدون جلب نظر من گذاشته بودند. فکر اینکه به خاطر مسائلی که اصلا اراده ای در انتخاب یا انجام آن نداشتم باید شکنجه شده و حساب پس بدهم بیشتر از خود شکنجه عذابم میداد.
اما آنها که از کوچکی فضا ی داخل ماشین و نداشتن وسایل مخصوص برای نمایش قدرت و تاثیرگزاری بیشتر خشمگین شده بودند، وعده دادند که در اتاق بازجویی این نواقص را جبران کنند.
بعد از عبور از خیابانی شلوغ که مشخص بود از خیابان های اصلی شهر است، ماشین مقابل ساختمانی توقف کرد. بعد از باز شدن در وارد حیاط شدیم و من را به مامورین مستقر در آن ساختمان جهت انجام بازجویی دیگری تحویل دادند.
بعد از وارد شدن به اتاق بزرگی من را روی یک صندلی نشانده و بازجو روی صندلی دیگری روبه رویم نشست. شخص دیگری که یک شوکر الکتریکی در دست داشت در کنارم ایستاد. بازجویی بدون تفهیم هیچ اتهامی شروع شد، هنوز سوال بازجو تمام نشده، شخص کناری با وارد کردن شوک الکتریکی به نقاط حساس بدن مثل صورت، گوش و نوک انگشتان میخواست که بدون حتی یک ثانیه درنگ به سوالش پاسخ دهم. ده ها بار بوسیله شوک الکتریکی مجبور میشدم به سوالاتی که حتی بعضی از آنها را متوجه نشده بودم فقط برای در امان ماندن از شوک پاسخ بدهم.
اما این کارها نیز آنها را ارضا نکرده و بازجو دستور داد تا چوب شلاق را آورده و لباس هایم را از تن دربیاورند.
بدون لباس و عریان بر روی زمین خوابانده شدم، دستهایم از پشت دستبند زده شده بود. شخص دیگری پایش را روی کتفم گذاشته و دست هایم را به طرف بالا فشار میداد به گونه ای که نمیتوانستم کوچک ترین حرکتی بکنم.
یکی از آنها شلاق را برای تشدید درد وارده، دولا کرد و از نوک پا تا فرق سرم را با ضربات سنگین شلاق نوازش میداد. به حدی در کارش مهارت داشت که حساس ترین و ضعیف ترین نقاط بدن را به خوبی یک پزشک میشناخت.
در اثر ضربات متوالی و محکم برآن مناطق، پوست و گوشت و استخوان بدنم به هم دوخته شده و بر کف زمین چسبیده بودم.
سوزش مرگ آور شلاق و شدت درد تا مغز استخوان نفوذ میکرد. تمام سلول های بدنم در حال متلاشی شدن بود. رقص و نوای درد آور تازیانه همراه با فریاد های مملو از خشم بازجویی بی احساس در تمامی فضای اتاق پیچیده بود. گاهی برای پرسیدن سوالی ضربات شلاق متوقف میشد ولی ضربات مجدد بسیار سنگین تر و زجر آورتر از قبل بر سطح بدنم نواخته میشد.
بازجو مدام نعره میکشید که خدای این جا من هستم و زنگی تو هم در دست من است.
با خنده های بیمارگونه و دیوانه وار بر شدت ضرباتش می افزود. بعد از یک تماس تلفنی دستور داد تا به مکان دیگری منتقل شوم. نزدیک نیمه شب بود که دوباره سوار بر یک ماشین شده و در ظلمت سکوت خوفناک شب به مکان دیگری منتقل شدم .
در بدو ورود به آن ساختمان و در داخل راهرو جلوی در یک اتاق که بعدها فهمیدم اتاق رییس بازداشتگاه است، تیم بازجویی متشکل از پنج نفر بدون پرسیدن هیچ سوالی فقط جهت ایجاد رعب و وحشت شروع به ضرب و شتم کردند. یکی از آنها دست چپ و یکی دیگر دست راستم را گرفته، دو نفر از آنها با ضربات مشت و لگد و یکی دیگر با زدن شوک الکتریکی مدام تکرار میکردند که "اینجا آخر خط است و کسی زنده از اینجا بیرون نخواهد رفت".
بعد از گذشت مدتی با همین وضعیت یکی از آنها میگفت اگربه سوالاتشان پاسخ مورد نظر آنها را ندهم تمامی ناخن هایم را خواهد کشید. تصور آن روش های قرون وسطی آن هم در قرن بیست و یک، حتی در آشفته ترین کابوس ها برایم غیرممکن به نظر میرسید که یک باره دردی همانند شعله های مهیب آتش سوزان تمامی وجودم را فرا گرفت و همراه با این درد چندین قرن به عقب بازگشتم.
حس میکردم در تاریک ترین دوران بشریت در میان جهنم قرون وسطایی قرار دارم که ناگهان یکی از آنها با وسیله ای که در دستش بود، ناخن های انگشت دست را در میان آن قرار داده و با فشار بر روی ناخن ها و کشیدن آن به سمت جلو چنان دردی ایجاد میکرد که تمامی دردهای قبلی ام در مقابل آن اصلا قابل اهمیت نبود.
بعد از چندین بار تکرار این کار بر روی انگشت های مختلف، رییسشان دستور داد تا دستگاه مولد برق را روشن کنند. بعد از روشن کردن دستگاه که صدای بلندی هم داشت، با چند دقیقه تاخیر جهت افزایش ولتاژ آن، من را بر روی زمین خوابانده و سیم هایی را بر مچ پاهایم وصل کردند، مانند اینکه بخواهند پرنده ای را برای تزیین اتاقشان خشک کنند. در ضمن اینکه مشغول صحبت با یکدیگر بودند بیش تر از پانزده دقیقه من را در همان حالت رها کردند .
لباس هایم را که تنها متعلقات دنیای بیرون و آزاد بود از تنم در آورده و با دادن یک شلوار و پیراهن آبی رنگ و با زدن چشم بندی وارد یک سلول انفرادی کوچک شدم. به محض ورود به سلول بر روی کف زمین که با موکتی کثیف پوشیده شده بود دراز کشیده و از شدت خستگی و درد به حالت بیهوشی در آمدم.
روز بعد که پزشک مورد اعتمادشان جهت انجام معاینه عمومی و بررسی تاثیرات شکنجه، لباس ها را از تنم در آورد با دیدن جراحات وارده و کبودی های ناشی از شلاق و ضربات شوک و مشت و لگد با رنگی پریده و دستانی مرتعش و چشمانی وحشت زده، جملاتی را بر روی یک صفحه کاغذ یادداشت کرد .
بازجویی ها از ساعات اولیه صبح شروع میشد و تا هنگام غروب ادامه می یافت و بعد از اتمام بازجویی به داخل سلول بازگردانده میشدم. سلولی که تنهایی و مرگ زمان ناشی ازآن زجر آور تر از شکنجه های جسمی بود.
برای رهایی از تنهایی و افکار و کابوس های هراس انگیز حاکم بر فضای بازداشتگاه، تصمیم میگرفتم تا قدم بزنم اما سلول به حدی کوچک بود که برای هر صد متر پیاده روی، باید بیش تر از چهل بار طول سلول را طی میکردم.
اسمی را که به خاطر داشتنش مورد بازخواست قرار گرفته بودم، به زودی کاملا پاک و محو کرده و به عنوان زندانی سلول شماره 73 صدایم میکردند .
حدود 2 هفته از بازجویی ها گذشته بود. تا اینکه روزی که بر اثر ضربات مشت بازجو بر روی صورتم ،بینی ام دچار خون ریزی شدیدی شد به صورتیکه پزشک حاضر در بازداشتگاه نتوانست خون ریزی را متوقف کند، حتی خود بازجو نیز با دیدن خون ریخته شده بر کف اتاق دستپاچه شده بود. به همین خاطر به درمانگاهی در خارج از بازداشتگاه متنقل شدم و در آنجا بود که فهمیدم تا کنون در بند 209 زندان اوین در بازداشت بوده ام.
چندین ماه به همین منوال گذشت و وقتی نتوانستند برای صدور حکم مورد نظر مدرکی علیه من ارائه کنند، تصمیم گرفتند تا مرا به استان کرمانشاه بفرستند تا شاید در آنجا بتوانند اتهام دلخواهشان را به من منتصب کنند در حالیکه اتهام جدیدی نداشتم و حتی تفهیم اتهام نشده بودم، به بازداشتگاهی در کرمانشاه منتقل شدم .
وضع این بازداشتگاه به مراتب اسفناک تر از بازداشتگاه قبلی بود.
ساختمان قدیمی داشت که با چند پله به زیر زمین و سلول های انفرادی ختم میشد.
سلولی که نصیب من شد در انتهای یک سالن تنگ و تاریک قرار داشت، عرضش کمی بیشتر از عرض شانه ها اما طولش به اندازه قد خودم بود وقتی وارد سلول شدم حس کردم که داخل یک تابوت سنگی قرار گرفتم، در این سلول هوا وجود نداشت، نعره و فریاد از نزدیک ترین فاصله شنیده نمیشد، سکوت و ظلمتی وحشتناک بر آن حکمفرما بود، یک پیرمرد نگهبان که به گفته خودش از زمانی که آن ساختمان در اختیار ساواک بوده و از همان زمان تا به حال تنها او را به یاد داشته، تنها صدایی بود که به گوش میرسید چون روزی بیشتر از سه بار حق استفاده از دستشویی را نداشتیم بالاجبار از نوشیدن آب محروم می شدیم.
در این مدت که بیشتر از دو ماه به طول انجامید علاوه بر شکنجه های جسمی شدیدترین شکنجه های روحی و روانی را نیز تحمل کردم هنگامی که نتوانستند مدرکی دال بر گناهکار بودنم پیدا کنند، دادستان حکم عدم صلاحیت رسیدگی دادگاه مربوطه را صادر کرد و مجددا به بند 209 منتقل شدم، تنهایی و بلاتکلیفی و بی خبری از خانواده به قدری دردناک است که هیچ کس نمی تواند حتی یک لحظه آنرا توصیف کند.
اعتقاد به بیگناهی و عدم ارتکاب عملی غیر قانونی تنها موضوعی بود که در میان تمام سختی های موجود موجی از مسرت و امیدواری در قلبم ایجاد کرده بود، "تمامی مسائل پیش آمده را مصائب متولد شدن در یک منطقه جغرافیایی خاص می دانستم" در دوران همه سختی ها از اجرای قانون و برقراری عدالت هر چند که دلسرد شده ولی کاملا نا امید نشده بودم، بعد گذشت 9 ماه برای اولین بار توانستم به مدت چند دقیقه با خانواده ام ارتباط تلفنی برقرار کرده و زنده بودنم را به اطلاع آنها برسانم.
از تیرماه سال 86 به سنندج منتقل شدم و بعد از حدود دو ماه دادگاه همزمان پرونده را دوباره به تهران انتقال داده و باز هم به تهران بازگردانده شدم، در این مرحله برای تشدید فشار های روحی و روانی خانواده ام را نیز در امان نگذاشته و برادرم را فقط به خاطر داشتن نسبت برادری با من دستگیر کرده و مورد شکنجه قرار داده به نحوی که دستش تا مدتها کاملا بی حس و فلج شده بود، در اوایل سال 86 به بند 5 زندان رجایی شهر کرج که بند مخصوص بیماران عفونی مبتلایان به ایدز بود و اکثریت زندانیان آن بند دارای حکم اعدام می باشند منتقل شدم
با گذشت حدود 18 ماه از تاریخ دستگیری به شعبه 30 دادگاه انقلاب احضار شده و در دادگاهی که کمتر از 10 دقیقه طول کشید بدون رعایت بدیهی ترین اصول آئین دادرسی به اتهام عضویت در حزب کارگران کردستان ترکیه به اعدام محکوم شدم.
حزبی که در ترکیه تاسیس شده و حتی در آن کشور هم برای هیچ یک از اعضای آن حکم اعدام صادر نشده است، وقتی مستندات و دلایل صدور چنین حکمی را از قاضی دادگاه جویا شدیم اینگونه پاسخ داد که احکام پرونده های سیاسی توسط نهادهای امنیتی صادر می شود و من فقط دستور ابلاغ شده را اجرا کردم!.
بعد از صدور حکم اعدام در مهر ماه سال 87 به همراه 30 نفر از زندانیان رجایی شهر که همگی دارای حکم قصاص بودند جهت اجرای حکم به زندان اوین منتقل شدم، در آن روز 29 نفر اعدام شده ولی من به بند 209 جهت بازجویی مجدد فرستادند با وجود اینکه از سوی قاضی حکم صادر شده و اتهام جدیدی هم برایم تفهیم نشده بود به مدت شش ماه در بند 209 ماندم و بازجویی جدیدی صورت گرفت در این مدت مسئولان پرونده بارها اذعان کردند که حکم صادره تنها تحت تاثیر شرایط سیاسی بوده و اصول دادرسی عادلانه نادیده گرفته شده است .
با این وضع دوباره به زندان رجایی شهر منتقل شدم، هنوز دو سه ماهی نگذشته بود که برای بار دوم جهت اجرای حکم اعدام به بند 240 زندان اوین که محکومین به اعدام را قبل از اجرای حکم در سلولهای انفرادی آنجا نگهداری میکنند بردند و هر روز در انتظار اجرای حکم اعدام که انتظاری کشنده تر از مرگ است بسر می بردم اما اینبار نیز حکم اجرا نشد و به زندان اوین منتقل شدم و هم اکنون در زندان اوین زندگی میکنم اگر چه بتوان نام زندگی بر آن گذاشت، زندگی ای که همانند میلیون ها هموطن خود هر سالش از سال گذشته زجرآور تر و هر ماهش از ماه سپری شده دردناک تر و هر روزش از روز گذشته رقعت انگیز تر.
اکنون 1300 روز از زمان دستگیری ام میگذرد ولی هنوز مابین مرگ و زندگی بلاتکلیف و سرگردانم نمی دانم متعلق به دنیای زندگانم یا جزو مردگان، این است شرح و حال کسی که قبل از رسیدن به دوران کودکی به مرحله جوانی رسیده و پیش از چشیدن کوچکترین قطره شربت از جام لذایذ جوانی در لبه پرتگاه مرگ ایستاده است
این است سرگذشت یک محکوم به اعدام
علی حیدریان
زندان اوین – 12 بهمن ماه 1388
بعد از چندين ماه كه هفته گذشته پزشك قانوني زندان اوين ضرورت انتقال زنداني سياسي علي معزي بدليل وضعيت حاد بيماري سرطان به بيمارستان بيرون از زندان را مشخص كرده است، ولي ماموران جنايتكار اوين تاكنون مانع از هر اقدامي براي پيگيري درماني ايشان شده اند.
آقاي علي معزي كه مدتهاست از بيماري سرطان دررنج وعذاب است بدليل عدم رسيدگي و درمان به موقع در وضعيت نامناسبي بسرمي برد بروز علائم مشكوك در بدن وي بيانگر عود سرطان و رشد غده هاي سرطاني مي باشدعليرغم اين تا كنون مانع از هراقدام درمان براي ايشان شده اندلازم بذكر است كه ماموران جنايتكاراطلاعات آخوندي بعد از مدتها دوشنبه 23 ارديبهشت درحالي كه بيماري آقاي معزي بسيارحاد شده بود ناچاراً او را به بيمارستان بيرون از زندان منتقل كرده بودند ولي با كارشكني ماموران جنايتكار در بيمارستان بيرون از زندان هيچ اقدام درماني در رابطه با وي صورت نگرفت و همان روزايشان به بند و زندان اوين بازگشت.
آقاي معزي كه نزديك به يازده ماه بلاتكليف و هشت ماه ممنوع الملاقات بود ،هفته گذشته يك سال حبس به ايشان داده شد. قضائيه جنايتكار قصد دارد اين زنداني سياسي را به زندان گوهر دست كرج تبعيد كند
بنا به گزارش فارس، حکم شلاق يکي متهم، تحت عنوان اراذل و اوباش در شهرستان آبيک در روستاي زياران اين شهرستان روز گذشته، در ملاءعام اجرا شد.
این حکم با حضور مسئولان قضايي شهرستان آبيک در مورد فردی به نام (م. ش) معروف به (م. قزويني) در ميدان اصلي روستا اجرا شد.
(م. ش) جوان ۲۴ساله آبيکي است که در اسفند ماه سال گذشته به اتهام ارعاب و تهديد خودروهاي عبوري ورودي شهر آبيک به دست ماموران نيروي انتظامي دستگير و بازداشت شده بود.
علی غزالی مدیر مسئول سایت بازتاب به اتهام "تشویش اذهان عمومی" بازداشت شد.
انتشار خبر نوار "۸ میلیونی تقلب" و چند خبر جنجالی دیگر در هفته گذشته توسط سایت بازتاب سبب شد تا برخی نهادهای امنیتی خواستار دستگیری مدیر مسئول سایت بازتاب شوند.
اتهام علی غزالی که شنبه هفته گذشته توسط نیروهای امنیتی بازداشت شد، از سوی دادستانی "تشویش اذهان عمومی" عنوان شده و سایتی که وی مدیر مسئولی آن را بر عهده دارد با فشار برخی ارگانهای امنیتی از هفته گذشته پایین آمده است.
سایت بازتاب در خبری عنوان کرده بود که احمدینژاد تصمیم دارد از نوار مکالمهاش با یک مقام خاص به عنوان برگ برنده استفاده کند تا به واسطه "تهدید به افشای آن" بتواند تایید صلاحیت مشایی را بگیرد.
علی غزالی دانشجوی دکترای اقتصاد میباشد و از زمان دستگیری در شنبه هفته گذشته هنوز هیچ تماسی با منزل نداشته است.
چهار برادر کُرد که نزدیک به دو سال پیش توسط نیروهای امنیتی در شهرهای بوکان و مهاباد بازداشت و با احکام سنگینی مواجه شده اند. به گفته یکی از اعضای این خانواده آنها همگی بیگناه و تنها به خاطر عقاید سیاسی و اینکه برادر بزرگشان از جان باختگان یکی از احزاب کورد میباشد دستگیر و محکوم به زندان و اعدام شده اند.
علی افشاری متولد 1359 شمسی به همراه برادرش حبیب الله افشاری متولد 1367 شمسی اهل روستایی گوگجلو حبیبله از توابع شهر مهاباد که سال گذشته از سوی دادگاه انقلاب مهاباد به اتهام محاربه از طریق فعالیت تبلیغی و عضویت در یک حزب مخالف نظام از سوی دادگاه انقلاب اسلامی مهاباد به اعدام محکوم شده اند حکم صادره در دی ماه سال گذشته به آنها در زندان ارومیه ابلاغ شد که چندی پیش دیوان عالی کشور حکم اعدام این دو برادر را که خواستار تجدید نظر در حکم شده بودند را تائید کرد. دو برادر دیگر آنها به نامهای جعفر و ولی افشاری که به اتهام اقدام علیه امنیت ملی به 5 سال زندان محکوم و این چهار برادر همکنون در زندان مرکزی اورمیه بسر می برند.
مادر این ۴ زندانی سیاسی که تنها دو هفته پس از شنیدن صدور حکم اعدام برای دو تن از فرزندانشان فوت کرد.
خدیجه افشاری خواهر این ۴ زندانی سیاسی کرد در گفتگوی تلفنی با "کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی" گفت : نیروهای امنیتی در شهر مهاباد روز ۱۸ آذر ماه ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۳۰ با محاصره منزل یکی از برادرانم را به نام جعفر( سلطان ) افشاری به خانه وی یورش برده و وی همراه با دیگر برادرم رزگار ( حبیب ) افشاری که پیشتر در کردستان عراق زندگی می کرد، توسط نیروهای ادراه اطلاعات بازداشت و به یکی بازداشتگاهای امنیتی شهر مهاباد منتقل کردند.
وی افزود: « دو روز بعد ۲۰ آذر ماه ۱۳۸۹ نیروهای امنیتی شهر بوکان علی افشاری که وی نیز پیشتر در کردستان عراق زندگی می کرد بازداشت کردند . که در جریان بازداشت علی مورد هدف تیراندازی مستقیم نیروهای اطلاعات قرار گرفت و به شدت زخمی شد. و برادر دیگرم به نام ولی افشاری دو روز بعد به ستاد خبری اداره اطلاعات شهر مهاباد احضار و در آنجا بازداشت و به بازداشتگاه امنیتی شهر مهاباد منتقل شد.
خواهر این چهار برادر زندانی سیاسی کرد ضمن نگرانی شدید از وضعیت جسمانی علی افشاری، گفت که وی به علت خونریزی داخلی و عفونت بیش از حد که بر اثر اصابت گلوله و شکنجه در زندان مرکزی ارومیه حالش وخیم است.
وی با اشاره به اینکه، علی افشاری در هنگام بازداشت مورد اصابت گلوله قرار گرفته است که بنا به گزارش پزشکی نامبرده از ناحیه کتف پای چپ مورد اصابت یک گلوله و از ناحیه دست چپ مورد اصابت دو گلوله که موجب شکستگی دست چپش شده و غضروف گردن راست به دلیل اصابت گلوله در آمده و همین امر موجب تنگه نفسی وی شده است.
خواهر این زندانی سیاسی کرد که به گزارش پزشکی هم اشاره کرد: که نامبرده در تاریخ 1390/2/21 شمسی در بیمارستان پذریش شده و در تاریخ 1391/2/22 که پزشک معالج وی دکتر حمیدی و در اتاق p 31 که تنها یک روز و بعدا هم به اداره اطلاعات منتقل شده است.
در ادامه این گفتگو با خواهر این زندانی سیاسی که آیا تا حالا برادرش ( علی افشاری ) مورد مداوای اساسی قرار گرفته است یا نه وی با اشاره به اینکه ، علی در تاریخ 22 آبان امسال نیز در اثر وخامت وضعیت جسمی، به بیمارستانی در شهر ارومیه منتقل شد، اما در نهایت بستری نشده بود و مجددا به زندان برگردانده شد.وی که بطور بیهوشی به بیمارستان منتقل شده بود اما به معض اینکه بهوش میاد و بایستی در این دوران تحت درمان پزشکی باشد، دوباره به زندان بازگردانده میشود،
وی ادامه داد که مدتی پیش که به ملاقات برادرانم در زندان ارومیه رفتم علی به خاطر وضعیت بد جمسی اش نتوانسته بود و نخواسته بود من او را در آن وضعیت ببنیم و به اتاق ملاقات نیامد و موفق به ملاقات وی نشدم و تنها سه برادر دیگرم را دیدم که نگران علی بودند.
خواهر این چهار زندانی سیاسی کرد در پایان در مورد اتهامات برادرانش این چنین می گوید: بخدا برادرنم نه مسلح بودند و عضو رسمی هیچ حزب و یا گروهی و تنها در کردستان عراق کار می کردند .
آنچه که میگویند واقعیت ندارد و مورد اتهام ناروا قرار گرفته اند. و از شما خواهش میکنم صدای ما و صدای مظلومیت برادرانم را به گوش جهانیان برسانید تا کمکی کنند و نگذارند بیش از این بچههای ما کشته شوند.