*** فرح واضحان زنی با قلبی از طلا ***
" بخشهای غیرخصوصی از یک نامهء خصوصی به دو تن از دوستان خیلی عزیزم "
-اصولا امواج مثبت و منفی آدما رو زود متوجه میشم
سومین روز از متادون رفتیم یه سالن دیگه که تمیز و بزرگ بود
.......
فردای اونروز آقایی آمد و در راه پله ها که میز و صندلی بود نشست و هر کسی حرفی داشت میرفت پیشش . من گفتم موضوع چیه؟ گفتند این٬ نامه ها و کارها و پرونده های ما رو رسیدگی میکنه و نماینده وزارت اطلاعاتست
........
خلاصه به المیرا که وکیل بند بود اونموقع٬ گفتم که لطفا همراهی ام کنه چون من حالم بده و نمیتونم خوب توضیح بدم
المیرا همراهم اومد
........
چند روز بعد به المیرا حس خوبی پیدا کردم. موجش منفی نبود و دیدم دوستش دارم چون قلباً مهربون بود و دلسوز و نازکدل هم بود. اگرچه میخواست رفتارش خشن باشه! باور کنید راست میگما
وقتی گفتم دفتر لازم دارم برای نوشتن خاطراتم. المیرا به من دفتر داد
.....
غذای زندان را هم نمیشد خورد چون بدمزه بود و پیاز داشت. من پیاز پخته اصلا در غذا دوست ندارم. فقط سیب زمینی آب پز و تخم مرغ که میدادند را میخوردم و گاهی هم جمعه ها آش رشته اگر پیازش کم بود. و در خلال همین جیره های تخم مرغ و کره و مربا و پنیر گاهی المیرا سهم خودش رو هم به من میداد بخصوص شبها تخم مرغ و سیب زمینی تا بتونم کوکو درست کنم و بخورم( سهم هرکسی یه سیب زمینی متوسط یا دوتا کوچولو بود با یه تخم مرغ که برای کوکو کافی نبود) با سهم المیرا براحتی کوکو درست میکردم. و یا خودکار لازم داشتم که به من خودکار داد. یا وقتی ریملم گم شد المیرا ....
...
در این میان سر خانم شیرین عبادی با ... بحثم شد. من گفتم شیرین عبادی که سرنگونی خواه نیست و تازه لابی رژیم هم هست و اسلامی هم هست و خلاصه ازش بدم میاد. اینجا ......
بعد با هنگامه که همیشه تنها بود و یه دستگاه کوچولو داشت که شماره مینداخت. بالاش یه دگمه فشاری داشت که اعداد را نشون میداد. هی اون دگمه رو میزد و صلوات میفرستاد یا دعا میخوند...تنها بود همیشه و من هم که از اول ورودم به بند که در متادون بودیم وقتی فهمیدم اون جملهء طاقت بیار رفیق که در بند ۲۰۹ به دادم رسیده را هنگامه نوشته بوده عاشقش شده بودم. و بعد هم که دیگه در این بند روی پله ها نشسته و سیگارمیکشیدم زود سر صحبت باز میشد و با هنگامه سریع دوست شدیم. با لادن هم همین وضع پیش اومد. خلاصه اغلب با لادن که او داستان نویس بسیار قوی و خوبی هم هست و خیلی هم دختر باسوادیست و البته از نظر تحصیلات هم دکترا داره و گاه هم با هنگامه سه تایی مینشستیم و یا من داستان سرژ پائول را براشون تعریف میکردم یا لادن داستان بابک را یا من از س.پ حرف میزدم یا لادن حرفهای قشنگ اجتماعی و یا با هنگامه خاطراتم را میگفتم که چطور در بند ۲۰۹ با من رفتار شد و چه ها پرسیدند و خلاصه همه را بطور خنده دار میگفتیم و میخندیدیم
.....
المیرا مثل مامانهای مهربون بود اما هیچکس اینو نخواست بفهمه....حیف
.............
المیرا همیشه درد داشت. از نوک سرش تا سر انگشتای پاش درد میکرد. شکمش ورم داشت و درد میکرد. درد؟ ناله! اغلب بدنش بیخودی کبود میشد. معلوم نیست چرا. همه جاش. دستش. بازوش. پاش. کتفش. تمام بدنش بصورت لکه لکه کبود میشد. سرطان هم که میگفتند داره. قلبش هم درد میکرد. نه مثل قلب من! قلب او واقعا درد میکرد! من وقتی ناراحت میشم قلبم درد میگیره و تا بخندم و دلم خوش بشه دیگه قلبم درد نمیگیره اما المیرا واقعا قلبش مسئلهء جدی داشت. از نظر پزشکی و فیزیکی
اسمش بطور تلویحی بانوی غمها بود. هم غم. هم بیماریهای جسمی واقعی و نه لوس بازی و حساسیتهای عاطفی و واکنشهای عصبی
شبها خیلی به المیرا و مشکلاتش فکر میکردم. صدای گریه های معصومه و گاهی جیغش که همه را از خواب می پروند هم یکطرف از ذهنم رو گرفته بود. محبوبه کرمی هم حرف زدنش خیلی عالی بود ولی بشرطیکه یاد مردن مادر وپدرش نمی افتاد چون میزد زیر گریه های بیصدا و من از غصه خوردن برای مرده ها متنفرم و دوست ندارم کسی برای مرده ها گریه کنه. البته خودم هم گریه نمیکنم برای مرده ها. فقط یکبار گریه کردم. اونهم یک هفته تمام گریستم. بخاطر نادره افشاری... که هرگز هرگز هرگز خودمو نمیبخشم که چرا در اون دو ماه و نیم و حدود سه ماه که از زندان اومدم بیرون و نادره هنوز زنده بود بهش تلفن نزدم....آه... من عاشقش بودم ولی تلفن نکردم
بگذریم......
المیرا رو میگفتم... برای المیرا نامه ای نوشتم با این عنوان: المیرا ( فرح واضحان) زنی با قلبی از طلا
................................
بعد به المیرا نشون دادم. گفت یک نسخه ازین نامه را به یادگار به من بنویس و بده. حتی اگه این نامه اثر هم نداشته باشه و منو آزاد نکنند ولی از نظر معنوی برام ارزش داره. از من هم تشکر کرد و من نامه را روی کاغذی که از دفترچه ام کندم نوشته و دادم بهش و یک نسخه هم روی کاغذهای زندان نوشتم. همون فرمهای مخصوص که نامه های اداری میدادیم
آخ که المیرا چقدر در دلم آشیونه داره....
.....
روزی که دادستان من و المیرا رو احضار کرد به دفترش. دیدم تمام نامه هامو چیده روی میز و همه رو هم خونده چون از هر کدومشون مطلبی را عنوان میکرد و متوجه شدم همه رو خونده. خودشم پرسید که چرا خیال میکنی نامه هاتونو نمیخونم؟ چرا نوشتی که در دستگاه ریش ریش میکنید؟ ببین! این نامه ات! اینهم این!... و همینطور همه را نشانم داد و مطالبش خیلی مختصر و اشاره وار میگفت و دیدم همه را خونده! بنابراین سعی کردم مطالب مهمتری رابنویسم و نوشتم....حالا اینها را هم بعد میگم
.......
به المیرا مرخصی دادند برای درمان و معالجاتش که البته ما فکر کردیم دیگه برش نمیگردونند اما باز بعد از مدتی برگشت. و خوشبختانه باز رفت مرخصی و خلاصه الان که دیگه ماههاست بیرونه
موضوع معصومه یاوری هم همینطور شد. روزی که من و المیرا به نزد دادستان احضار شدیم از همه چی گفتم. از شب ناله های معصومه و اینکه شبها خواب بچه هاشو میبینه و بیاد پسر کوچولوش آغوشش رو باز میکنه تا بغلش کنه و بعد آغوشش خالی می مونه چون پسرک غیب میشه و بعد معصومه در خواب گریه میکنه بلند بلند. همه بیدار میشن یا در خواب حرف میزنه و خودش متوجه نمیشه که بلند داره ناله کنان حرف میزنه
به دادستان گفتم که من ازین چیزها رنج میکشم. در خانه که بودم فقط غم خودمو داشتم اما اینجا غم خودمو فراموش کرده ام. سی و سه تا غم ریخته توی دلم
آخه وقتی من وارد بند شدم دقیقا ۳۳ نفر در بند متادون بودند. با من شدیم ۳۴ تا ولی من خودمو جدا میدونستم و این عدد ۳۳ نمیخواستم بهم بخوره. واسه همین همیشه میگفتم ۳۳ نفر یا ۳۳ درد یا ۳۳ زندانی. البته اینو هم بخاطر ۳۳ پل میگفتم .
....
یکروز برای رفتن به بیمارستان خواستنش. اولین بار بود که میرفت بیرون از زندان برای مداوای قلبش
شب قبلش اومد کنارم نشست و کلی حرف زدیم
یکشب هم در ماه رمضون اومد نشست و ساعتها با هم گپ زدیم نصفه شبی و در راه پله ها
.....
من هم براش از س.پ گفتم... همیشه با همه از س.پ حرف میزدم دیگه! حرف دیگه ای که نداشتم
...
ببخشید... اینهمه نوشتم بی آنکه حرف اصلی که اول در نظرم بود بنویسم را نوشته باشم
حالا هم یادم رفت حرفای اصلی ام چی بود
......
هروقت ببینم داره به دوستم که بیگناه هم هست ظلم میشه با همین امکانات ناچیزم در حمایت و دفاع از او تلاش میکنم. اما .....اینو نمیفهمند و فقط نوکر و کنیز میخوان. من هم نه نوکر کسی میشم و نه کنیز کسی و نه اصلا برای کسی تره خرد میکنم. راهم مستقل است
......
هیچکدوم ازین افراد انگار کتاب احمد کسروی را نخونده. سیاست را نمیدونند که به چه معناست. فقط میخوان نوکر استخدام کنند آنهم نوکری که هروقت دلشون خواست بندازنش بیرون و توی سرش هم بزنند و من اصلا اینطوری زندگی نکرده ام و نمیتونم نوکر و مواجب بگیر کسی باشم و نمیخوام هم بجز عشق هیچ سرور و سالاری داشته باشم
این عشق هم اصلا ربطی به یک فرد و جنسیت نداره. عشق بمفهوم خلق تازه های آرامش بخش و مفید و آموزنده و زیبا
امیدوارم مرا درک کنید
.