۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

رای ما سرنگونی است

مسعود هاشم‌زاده؛ به خاطر رأی خودش، به خاطر آزادی به خیابان رفت
Bild: ‎رای ما سرنگونی است
https://www.facebook.com/zendani.siasi

مسعود هاشم‌زاده؛ به خاطر رأی خودش، به خاطر آزادی به خیابان رفت


قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان‌شان را از دست داده‌اند. حکایت انسان‌هایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگی‌شان تمام شد.

داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیمایی‌های اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشک‌آور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدن‌شان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوه‌های خشونت‌آمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.

مادر میز شام را آماده می‌کند. پدر به همراه دو پسرش مسعود و میلاد از پای تلویزیون تکان نمی‌خورند. صدای مادر از توی آشپزخانه بلند می‌شود که از آنها می‌خواهد برای خوردن شام آماده شوند. میلاد و پدرش برای کمک کردن به مادر از جای خود بلند می‌شوند اما چهره مسعود سرشار از نگرانی است و همچنان به صفحه تلویزیون خیره شده است.

پدر آخرین ظرف غذا را از دست همسرش می‌گیرد و از او می‌خواهد که خوردن شام را آغار کند تا مسعود نیز کم‌کم به آنها بپیوندد. اما مادر دلش قرار نمی‌گیرد به سمت پسر بزرگترش مسعود حرکت می‌کند. آرام دستش را روی شانه‌های او می‌گذارد و می‌گوید؛ نگران نباش پسرم همه چی درست می‌شود. مسعود با صورتی برافروخته و با چشم‌های نگران‌اش به چشم‌های مادرش خیره می‌شود و بدون آنکه سخنی بگوید از جایش بلند می‌شود و به سمت میز شام حرکت می‌کند. او نگران است.


مسعود هاشم‌زاده جوان ۲۷ ساله‌ای است که اگرچه به گفته خانواده‌اش سیاسی نبود اما حوادث پس از انتخابات او را نیز بی‌تاب کرد. او حالا شامش را تمام نکرده از جایش بلند می‌شود و به سمت اتاقش حرکت می‌کند... مادر مسعود با نگاه، فرزندش را تا بسته شدن در اتاقش دنبال می‌کند. فاطمه محسنی نام مادر مسعود است که مثل بسیاری دیگر از مادران او نیز نگرانی‌های فرزندش را می‌شناسد و می‌گوید که همیشه برای دغدغه‌های مسعود دلش پر از آشوب می‌شد:

«مسعود ما خیلی مرد روشنی بود، وقتی که این همه اعتیاد را می‌دید داغون می‌شد. بیکاری، این همه ظلم، هر چقدر پسر من حرص می‌خورد من هم یک مادر بودم و بیشتر داغون می‌شدم. »
بعد از انتخابات ۸۸ بسیاری از شهروندان معترض به نتایج انتخابات برای اعتراض به خیابان رفتند. خبرهایی که از راهپیمایی روز ۲۵ خرداد در میان مردم پیچیده، بسیاری از خانواده‌ها نگران را نگران کرده است. با این همه معترضان باز در تجمعات پراکنده‌شان در خیابان‌ها، هر روز با هم قرارِ روز بعد را می‌گذارند.

امروز بیست نهم خرداد ۸۸ است. خانواده مسعود نیز همانند بسیاری از خانواده‌های ایرانی پای تلویزیون نشسته‌اند و به خطبه‌های نماز جمعه‌ای که توسط آیت‌الله علی خامنه‌ای، رهبری جمهوری اسلامی، خوانده می‌شود گوش می‌دهند. مسعود زیر لب می‌گوید مردم نباید قرارِ امروزشون رو لغو می‌کردند. باید می‌رفتند نمازجمعه و صدای‌شان را به گوش مسئولان می‌رساندند:

«اگر نخبگان سیاسی بخواهند قانون را زیر پا بگذاند یا برای اصلاح ابرو چشم را کور کنند، چه بخواهند چه نخواهند، مسئول خون‌ها و هرج و مرج‌ها آنها هستند.»

مسعود دل توی دلش نیست. با اینکه نگران است اما تصمیم‌اش را گرفته و به خانواده‌اش می‌گوید که برای پس گرفتن رأی گمشده‌اش به خیابان خواهد رفت:

«پسر من به خاطر رأی خودش به خیابان رفت، به خاطر مشکلات و به خاطر خواسته‌هایش، به خاطر آزادی رفت به خیابان...»
ساعت شش عصر روز سی‌ام خرداد ۸۸ است. مسعود به خانواده‌اش می‌گوید که برای دیدن دوستش که حوالی خیابان شادمان زندگی می‌کند، می‌رود تا از نگرانی آنها کم کند. خیابان شادمان محل تجمع معترضان است. از خیابان‌های تهران خبرهای خوبی نمی‌رسد. تلفن موبایل مسعود خاموش است. نگرانی به جان اهالی خانه افتاده و فکر و خیال رهای شان نمی‌کند. میلاد برادر کوچک مسعود بی‌قرار لباس‌هایش را می‌پوشد و برای پیدا کردن برادرش راهی خیابان می‌شود. هنوز به خیابان انقلاب نرسیده، متوجه درگیری‌های میان معترضان و نیروهای ضد شورش می‌شود.

یک گروه از موتوری‌های ضدشورش از بالا می‌آیند و با سروصدای زیاد از کنار مردمی که در پیاده‌رو ایستاده‌اند می‌گذرند. پلیس‌هایی که ترک موتوری نشسته‌اند، با لگد و باتوم راه باز می‌کنند و می‌روند طرف چهار راه ولیعصر. چند نفر داد می‌زنند و شعار می‌دهند...

میلاد حالا به چهار راه نصرت در خیابان شادمان رسیدده، ترس به دلش چنگ می‌زند. به همه سو سر می‌گرداند و با چشم‌هایی نگران، تمام خیابان را رصد می‌کند تا نشانه‌ای از برادرش بیابد. خیابان انقلاب زیر پای معترضان است. یک نفر کاغذی را بالای سرش می‌گیرد که روی آن نوشته است «ما بی‌شماریم».

میلاد توی کوچه‌ای که موج جمعیت از آن بیرون می‌زند، سرک می‌کشد. باز هم نشانه‌ای از برادرش پیدا نمی‌کند. جمعیتی روی زمین افتاده‌ و مأمورهایی که از پشت حمله می‌کنند. با مشت و لگد و باتوم به جان‌شان افتاده‌اند. صدای جیغ و فریاد و ناله از کوچه می‌آید.


خیابان انقلاب پر از دود است. از میان صدا‌های مختلفی که در خیابان پیچیده، صدای تیراندازی بلندتر از باقی صداها به گوش می‌رسد. حالا یک‌طرف پیاده رو تحت کنترل پلیس و بسیج است و این طرف، مردمی که سرگردان به هر طرف می‌روند تا راه نجاتی پیدا کنند.

همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتاد اما میلاد فقط چشم می‌گرداند تا شاید برادرش را میان این جمعیت پیدا کند. ناگهان لرزه به دلش می‌افتد او از دور چشمش به جمعیتی می‌افتد که دارند چند زخمی را روی شانه‌هاشان به سمت یک درمانگاه حوالی خیابان انقلاب می‌برند. با سرعت به سمت درمانگاه می دود. چیزی توی دلش می‌جوشد و احساس می‌کند شاید برادرش میان زخمی‌ها باشد.

او حالا به درمانگاه رسیده و با بدن‌های زخمی جمعیتی مواجه می‌شود که صورت‌شان در انبوه خون و زخم‌های چاک خورده به درستی پیدا نیست. چشم‌های میلاد روی مچ دست‌های جوانی خیره می‌شود. او ساعت و انگشتر برادرش را خوب می‌شناسد. تمام تنش‌گر می‌گیرد و زانوهایش می‌لرزد. میلاد برادرش را پیدا کرده است.

میلاد هاشم‌زاده همان زمان در گفت‌وگویی که با رادیو فردا انجام داده بود اعلام کرد که وقتی پزشک علائم حیاتی در مسعود را بررسی کرد، ‌مشخص می‌شود که برادرک تنها «دو یا سه دقیقه بعد از شلیک گلوله» جان خود را از دست داده است.


پزشکی قانونی در برگه فوت مسعود هاشم‌زاده می‌نویسد که مرگ بر اثر اصابت گلوله به قلب و سوراخ شدن ریه صورت گرفته است. وقتی این خانواده جسد مسعود را با یک خودروی شخصی به زادگاه مسعود در روستای ولی‌آباد زیباکنار منتقل می‌کنن تازه نهادهای امنیتی وارد عمل می‌شوند و میلاد برادر کوچک مسعود هاشم‌زاده را به همراه راننده همان خودروی حامل جسد مسعود بازداشت می‌کنند. وارد شده را نیز به اندازه خود واقعه دردناک توصیف می‌کند. مادر مسعود هاشم‌زاده می‌گوید:

ما با هم پیگیر پرونده مسعود بودیم ولی پسرم [میلاد] بازداشت شده بود، به خاطر اینکه جنازه فرزندم را از ما نگیرند، ما مسعود را آوردیم در روستای خودمان خاک کردیم.

پدر و مادر مسعود حالا از روستای ولی‌آباد به تهران آمده‌اند چون آنجا به گفته خودشان از طرف نهادهای امنیتی در امان نبوده‌اند. وقتی به تهران می‌رسند بخشی‌هایی از مردم و همسایه‌هایی که مسعود را از نزدیک می‌شناختند پیام‌های تسلیت و همدلی‌شان را روی پارچه‌های سیاه نوشته و بر سر در خانه‌شان نصب می‌کنند.

کسی زنگ در این خانه را می‌زند. پدر و مادر مسعود گمان می‌برند که این بار هم دوستان و یا همسایه‌ها برای همدلی آمده‌اند. اما در را که باز می‌کنند چند مأمور را در برابر خود می‌بینند. مأموران از آنها می‌خواهند که تمام پارچه‌ها و پیام‌های تسلیت را از سردرِ خانه‌شان پایین بکشند.

پدر مسعود حالا کمی شکسته‌تر شده است. با صورتی برافروخته نگاه‌شان می‌کند و می‌گوید هرگز چنین نخواهد کرد. پدر و مادر مسعود نیز بازداشت می‌شوند اما این مانع سکوت‌شان نمی‌شود و آنها پس از آزادی باز هم به مراجع قضایی می‌روند و خواستار شناسایی قاتل فرزندشان می‌شوند. مادر مسعود از این موضوع می‌گوید:

«با همسرم دادگاه رفتیم که به ما گفتند بچه‌های شما اغتشاشگر بودند، هنوز وقتی به این فکر می‌کنم داغون می‌شوم. برای یک پدر و مادر خیلی سخته. قبول کنند که بچه‌های ما بی‌گناه کشته شدند، بچه‌های ما آزادی می‌خواستند، بچه‌های ما نمی‌توانستند ظلم ببینند، تحمل‌اش را نداشتند...»

روزها از پی هم آمدند و رفتند. نهادهای قضایی هیچ پاسخی ندادند. حالا بعد از گذشت چند سال پدر و مادر پای تلویزیون نشسته‌اند و می‌شنوند که احمدی‌نژاد در مصاحبه با رسانه‌های خارجی می‌گوید در ایران کسی به جرم اعتراض کشته نشد. سی نفر از طرفداران دولت کشته شدند. آنها ولی در خبرها می‌شنوند که رئیس قوه قضاییه ایران همان آمار را هم رد می‌کند و می‌گوید در حوادث پس از انتخابات تنها یک نفر کشته شد. حالا مسعود خودش نیست تا وقتی پای تلویزیون می‌نشنید به تعبیر مادرش حرص بخورد و صورتش پر از غم شود. اما پدر مسعود حالی مشابه حال پسرش دارد. مادر مسعود می‌گوید:

«غم بزرگی کند. اما پدرش دیگر نتوانست تحمل کند که نه پرونده‌اش پیگیری شده بود، بعد مریض شد و یک سال بعد فوت کرد.»

پدر مسعود تنها چند ماه بعد تمام کرد. مادر مسعود هاشم‌زاده می‌گوید او طاقت این همه فشار را نداشت و خود من نیز تازه بعد از رفتن مسعود متوجه شدم که فقط از خرداد ۸۸ جوان‌های مردم کشته نشدند بلکه خیلی پیشتر از اینها جوانان زیادی از این سرزمین کشته شدند بی‌آنکه ما خبردار شویم. حالا مسعودها که رفتند زخم رفتن‌شان توی دل مادران زیادی باقی‌مانده اما این بار خیلی‌ها آگاه شدند که چه خون‌های بی‌گناهی روی زمین ریخته شده بی‌آنکه کسی مسئولیتی بپذیرد...‎

قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان‌شان را از دست داده‌اند. حکایت انسان‌هایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگی‌شان تمام شد.

داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیمایی‌های اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشک‌آور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدن‌شان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوه‌های خشونت‌آمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.

مادر میز شام را آماده می‌کند. پدر به همراه دو پسرش مسعود و میلاد از پای تلویزیون تکان نمی‌خورند. صدای مادر از توی آشپزخانه بلند می‌شود که از آنها می‌خواهد برای خوردن شام آماده شوند. میلاد و پدرش برای کمک کردن به مادر از جای خود بلند می‌شوند اما چهره مسعود سرشار از نگرانی است و همچنان به صفحه تلویزیون خیره شده است.

پدر آخرین ظرف غذا را از دست همسرش می‌گیرد و از او می‌خواهد که خوردن شام را آغار کند تا مسعود نیز کم‌کم به آنها بپیوندد. اما مادر دلش قرار نمی‌گیرد به سمت پسر بزرگترش مسعود حرکت می‌کند. آرام دستش را روی شانه‌های او می‌گذارد و می‌گوید؛ نگران نباش پسرم همه چی درست می‌شود. مسعود با صورتی برافروخته و با چشم‌های نگران‌اش به چشم‌های مادرش خیره می‌شود و بدون آنکه سخنی بگوید از جایش بلند می‌شود و به سمت میز شام حرکت می‌کند. او نگران است.


مسعود هاشم‌زاده جوان ۲۷ ساله‌ای است که اگرچه به گفته خانواده‌اش سیاسی نبود اما حوادث پس از انتخابات او را نیز بی‌تاب کرد. او حالا شامش را تمام نکرده از جایش بلند می‌شود و به سمت اتاقش حرکت می‌کند... مادر مسعود با نگاه، فرزندش را تا بسته شدن در اتاقش دنبال می‌کند. فاطمه محسنی نام مادر مسعود است که مثل بسیاری دیگر از مادران او نیز نگرانی‌های فرزندش را می‌شناسد و می‌گوید که همیشه برای دغدغه‌های مسعود دلش پر از آشوب می‌شد:

«مسعود ما خیلی مرد روشنی بود، وقتی که این همه اعتیاد را می‌دید داغون می‌شد. بیکاری، این همه ظلم، هر چقدر پسر من حرص می‌خورد من هم یک مادر بودم و بیشتر داغون می‌شدم. »
بعد از انتخابات ۸۸ بسیاری از شهروندان معترض به نتایج انتخابات برای اعتراض به خیابان رفتند. خبرهایی که از راهپیمایی روز ۲۵ خرداد در میان مردم پیچیده، بسیاری از خانواده‌ها نگران را نگران کرده است. با این همه معترضان باز در تجمعات پراکنده‌شان در خیابان‌ها، هر روز با هم قرارِ روز بعد را می‌گذارند.

امروز بیست نهم خرداد ۸۸ است. خانواده مسعود نیز همانند بسیاری از خانواده‌های ایرانی پای تلویزیون نشسته‌اند و به خطبه‌های نماز جمعه‌ای که توسط آیت‌الله علی خامنه‌ای، رهبری جمهوری اسلامی، خوانده می‌شود گوش می‌دهند. مسعود زیر لب می‌گوید مردم نباید قرارِ امروزشون رو لغو می‌کردند. باید می‌رفتند نمازجمعه و صدای‌شان را به گوش مسئولان می‌رساندند:

«اگر نخبگان سیاسی بخواهند قانون را زیر پا بگذاند یا برای اصلاح ابرو چشم را کور کنند، چه بخواهند چه نخواهند، مسئول خون‌ها و هرج و مرج‌ها آنها هستند.»

مسعود دل توی دلش نیست. با اینکه نگران است اما تصمیم‌اش را گرفته و به خانواده‌اش می‌گوید که برای پس گرفتن رأی گمشده‌اش به خیابان خواهد رفت:

«پسر من به خاطر رأی خودش به خیابان رفت، به خاطر مشکلات و به خاطر خواسته‌هایش، به خاطر آزادی رفت به خیابان...»
ساعت شش عصر روز سی‌ام خرداد ۸۸ است. مسعود به خانواده‌اش می‌گوید که برای دیدن دوستش که حوالی خیابان شادمان زندگی می‌کند، می‌رود تا از نگرانی آنها کم کند. خیابان شادمان محل تجمع معترضان است. از خیابان‌های تهران خبرهای خوبی نمی‌رسد. تلفن موبایل مسعود خاموش است. نگرانی به جان اهالی خانه افتاده و فکر و خیال رهای شان نمی‌کند. میلاد برادر کوچک مسعود بی‌قرار لباس‌هایش را می‌پوشد و برای پیدا کردن برادرش راهی خیابان می‌شود. هنوز به خیابان انقلاب نرسیده، متوجه درگیری‌های میان معترضان و نیروهای ضد شورش می‌شود.

یک گروه از موتوری‌های ضدشورش از بالا می‌آیند و با سروصدای زیاد از کنار مردمی که در پیاده‌رو ایستاده‌اند می‌گذرند. پلیس‌هایی که ترک موتوری نشسته‌اند، با لگد و باتوم راه باز می‌کنند و می‌روند طرف چهار راه ولیعصر. چند نفر داد می‌زنند و شعار می‌دهند...

میلاد حالا به چهار راه نصرت در خیابان شادمان رسیدده، ترس به دلش چنگ می‌زند. به همه سو سر می‌گرداند و با چشم‌هایی نگران، تمام خیابان را رصد می‌کند تا نشانه‌ای از برادرش بیابد. خیابان انقلاب زیر پای معترضان است. یک نفر کاغذی را بالای سرش می‌گیرد که روی آن نوشته است «ما بی‌شماریم».

میلاد توی کوچه‌ای که موج جمعیت از آن بیرون می‌زند، سرک می‌کشد. باز هم نشانه‌ای از برادرش پیدا نمی‌کند. جمعیتی روی زمین افتاده‌ و مأمورهایی که از پشت حمله می‌کنند. با مشت و لگد و باتوم به جان‌شان افتاده‌اند. صدای جیغ و فریاد و ناله از کوچه می‌آید.


خیابان انقلاب پر از دود است. از میان صدا‌های مختلفی که در خیابان پیچیده، صدای تیراندازی بلندتر از باقی صداها به گوش می‌رسد. حالا یک‌طرف پیاده رو تحت کنترل پلیس و بسیج است و این طرف، مردمی که سرگردان به هر طرف می‌روند تا راه نجاتی پیدا کنند.

همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتاد اما میلاد فقط چشم می‌گرداند تا شاید برادرش را میان این جمعیت پیدا کند. ناگهان لرزه به دلش می‌افتد او از دور چشمش به جمعیتی می‌افتد که دارند چند زخمی را روی شانه‌هاشان به سمت یک درمانگاه حوالی خیابان انقلاب می‌برند. با سرعت به سمت درمانگاه می دود. چیزی توی دلش می‌جوشد و احساس می‌کند شاید برادرش میان زخمی‌ها باشد.

او حالا به درمانگاه رسیده و با بدن‌های زخمی جمعیتی مواجه می‌شود که صورت‌شان در انبوه خون و زخم‌های چاک خورده به درستی پیدا نیست. چشم‌های میلاد روی مچ دست‌های جوانی خیره می‌شود. او ساعت و انگشتر برادرش را خوب می‌شناسد. تمام تنش‌گر می‌گیرد و زانوهایش می‌لرزد. میلاد برادرش را پیدا کرده است.

میلاد هاشم‌زاده همان زمان در گفت‌وگویی که با رادیو فردا انجام داده بود اعلام کرد که وقتی پزشک علائم حیاتی در مسعود را بررسی کرد، ‌مشخص می‌شود که برادرک تنها «دو یا سه دقیقه بعد از شلیک گلوله» جان خود را از دست داده است.


پزشکی قانونی در برگه فوت مسعود هاشم‌زاده می‌نویسد که مرگ بر اثر اصابت گلوله به قلب و سوراخ شدن ریه صورت گرفته است. وقتی این خانواده جسد مسعود را با یک خودروی شخصی به زادگاه مسعود در روستای ولی‌آباد زیباکنار منتقل می‌کنن تازه نهادهای امنیتی وارد عمل می‌شوند و میلاد برادر کوچک مسعود هاشم‌زاده را به همراه راننده همان خودروی حامل جسد مسعود بازداشت می‌کنند. وارد شده را نیز به اندازه خود واقعه دردناک توصیف می‌کند. مادر مسعود هاشم‌زاده می‌گوید:

ما با هم پیگیر پرونده مسعود بودیم ولی پسرم [میلاد] بازداشت شده بود، به خاطر اینکه جنازه فرزندم را از ما نگیرند، ما مسعود را آوردیم در روستای خودمان خاک کردیم.

پدر و مادر مسعود حالا از روستای ولی‌آباد به تهران آمده‌اند چون آنجا به گفته خودشان از طرف نهادهای امنیتی در امان نبوده‌اند. وقتی به تهران می‌رسند بخشی‌هایی از مردم و همسایه‌هایی که مسعود را از نزدیک می‌شناختند پیام‌های تسلیت و همدلی‌شان را روی پارچه‌های سیاه نوشته و بر سر در خانه‌شان نصب می‌کنند.

کسی زنگ در این خانه را می‌زند. پدر و مادر مسعود گمان می‌برند که این بار هم دوستان و یا همسایه‌ها برای همدلی آمده‌اند. اما در را که باز می‌کنند چند مأمور را در برابر خود می‌بینند. مأموران از آنها می‌خواهند که تمام پارچه‌ها و پیام‌های تسلیت را از سردرِ خانه‌شان پایین بکشند.

پدر مسعود حالا کمی شکسته‌تر شده است. با صورتی برافروخته نگاه‌شان می‌کند و می‌گوید هرگز چنین نخواهد کرد. پدر و مادر مسعود نیز بازداشت می‌شوند اما این مانع سکوت‌شان نمی‌شود و آنها پس از آزادی باز هم به مراجع قضایی می‌روند و خواستار شناسایی قاتل فرزندشان می‌شوند. مادر مسعود از این موضوع می‌گوید:

«با همسرم دادگاه رفتیم که به ما گفتند بچه‌های شما اغتشاشگر بودند، هنوز وقتی به این فکر می‌کنم داغون می‌شوم. برای یک پدر و مادر خیلی سخته. قبول کنند که بچه‌های ما بی‌گناه کشته شدند، بچه‌های ما آزادی می‌خواستند، بچه‌های ما نمی‌توانستند ظلم ببینند، تحمل‌اش را نداشتند...»

روزها از پی هم آمدند و رفتند. نهادهای قضایی هیچ پاسخی ندادند. حالا بعد از گذشت چند سال پدر و مادر پای تلویزیون نشسته‌اند و می‌شنوند که احمدی‌نژاد در مصاحبه با رسانه‌های خارجی می‌گوید در ایران کسی به جرم اعتراض کشته نشد. سی نفر از طرفداران دولت کشته شدند. آنها ولی در خبرها می‌شنوند که رئیس قوه قضاییه ایران همان آمار را هم رد می‌کند و می‌گوید در حوادث پس از انتخابات تنها یک نفر کشته شد. حالا مسعود خودش نیست تا وقتی پای تلویزیون می‌نشنید به تعبیر مادرش حرص بخورد و صورتش پر از غم شود. اما پدر مسعود حالی مشابه حال پسرش دارد. مادر مسعود می‌گوید:

«غم بزرگی کند. اما پدرش دیگر نتوانست تحمل کند که نه پرونده‌اش پیگیری شده بود، بعد مریض شد و یک سال بعد فوت کرد.»

پدر مسعود تنها چند ماه بعد تمام کرد. مادر مسعود هاشم‌زاده می‌گوید او طاقت این همه فشار را نداشت و خود من نیز تازه بعد از رفتن مسعود متوجه شدم که فقط از خرداد ۸۸ جوان‌های مردم کشته نشدند بلکه خیلی پیشتر از اینها جوانان زیادی از این سرزمین کشته شدند بی‌آنکه ما خبردار شویم. حالا مسعودها که رفتند زخم رفتن‌شان توی دل مادران زیادی باقی‌مانده اما این بار خیلی‌ها آگاه شدند که چه خون‌های بی‌گناهی روی زمین ریخته شده بی‌آنکه کسی مسئولیتی بپذیرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر