به نام آزادی
نام و نام خانوادگی:ش_الف
ساکن شیراز
شغل: دانشجو
جرم: بی گناه
اجازه بدین از اولش واستون تعریف کنم.
روز 9 اردیبهشت بود ، دو روز قبل از تظاهرات روز 11 اردیبهشت(روز کارگر) ، ساعت 8 شب بود که دیدم گوشیم زنگ خورد ، یکی از دوستام که توی یکی از انشگاههای شیراز درس میخونه و فعالییت سیاسی میکنه بود.
با هم خیلی جور هستی ، زیاد با هم توی تظاهراتها شرکت کردیم ، بهم گفت که فردا یعنی 10 اردیبهشت بیا باهات کار دارم.
گفتم چیکارم داری؟
گفت:میخوام واسه تظاهرات روز 11 برنامه ریزی کنیم و مسیرها رو مشخص کنیم ، من بهش گفتم که توی فیس بوکم مسیر ها رو مشخص کردم
گفت:بیا ببینمت تا با هم صحبت کنیم ، منم گفتم باشه.
فرداش صبح یه کم کار داشتم،بعدش رفتم سر قراری که باهاش گذاشته بودم.
زنگش که زدم گفت الان میام،اما خیلی طول کشید،حدود 30 دقیقه سر کار بودم و دیدم نیومد،بهش زنگ زدم و گفتم که من کار دارم اگه تونستم شب میام تا با هم حرف بزنیم،راه افتادم که برم طرف خونه دیدم دوباره بهم زنگ زد،همین که گوشیمو بر داشم یکی از عقب صدام زد،اسم و فامیلمو گفت،بی وقفه برگشتم که ببینم کی هست دیدم که چند نفر هستند و یکی از اونا بهم دستبند زد و اون چند تای دیگه اطرافمو شلوغ کردن که کسی متوجه نشه.
بعد بردنم توی یه 405 که اون طرف خیابون بود،چشمامو بستن و راه افتادن تازه فهمیدم چی شده،اون دوست بد بختمم گرفته بودن و مجبورش کرده بودن که به من زنگ بزنه،بعد از 15 دقیقه رسیدیم یه جایی که من نفهمیدم کجاست،همین طور که چشمامو بسته بودن راه افتادیم و وارد یه اتاق شدیم،دستبندمو باز کردن و از این بستها که جدیدن جای دستبند استفاده میشه به دستم زدن،ساعت 1 ظهر شده بود حدود 1 ساعت روی صندلی نشستم تا آقایون ناهارشونو کوفت کنن.
خیلی ترسیده بودم،حدود 1 ساعت و نیم بعد یه نفر اومد و دستمو باز کرد.
هر چی توی جیبم بود و خالی کرد و ساعت و دستبند و حلقمو هم گرفت و رفت.
بعد از 15 دقیقه بعد یه نفر اومد و شروع کرد :
اسم:ش
فامیل:الف
شماره شناسنامه:.......
آدرس محل سکونت:..................
شغل:دانشجو
فهمیدم که طرف بازپرس هست.
بعد بهم گفت آیا میدونی واسه چی تو رو دستگیر کردن؟
گفتم هیچ کس به من چیزی نگفته و کسی با من هیچ هرفی نزده من حق دارم که تفهیم اتهام بشم.
بازپرس گفت:تو رو به جرم فعالیت علیه نظام در دانشگاه و در فیس بوک و... دستگیر کردیم.
اتهاماتم به شرح زیر بود:
1_توهین به مقام معظم رهبری
2_توهین به مقامات کشور
3_تحریک عموم علیه نظام
4_مرتد
5_حضور در تجمعات غیر قانونی
6_اختلال در امنیت ملی
آقای ش_الف آیا اتهامات وارده رو قبول میکنید؟
من گفتم:همه ی این کارها رو من کردم؟
با عصبانیت و صدای بل گفت:بله
زدم به سیم آخر و گفتم:هیچ کدام از این اتهامات رو قبول ندارم،مدرک دارین؟
گفت:بله
گفتم نشونم بدین تا من قبول کنم.
صفحه ی فیس بوکمو واسم باز کرد،کلی عکس و متن سیاسی توش بود،گفتم اینا رو من نذاشتم،
گفت مگه کس دیگه ای هم این صفحه رو رهبری میکنه؟
گفتم:همون طور که شما رمز منو دارید خیلی ها میتونن داشته باشن،گفت آخرین چیری که توی فیس بوکت گذاشتی یه متن هست که دعوت به تجمع غیر قانونی کردی واسه روز 11 اردیبهشت مگه اون روز چه روزی هست؟
گفتم روز کارگر
گفت:به تو چه مگه تو کارگری؟
تو دانشجو هستی
گفتم من وطن پرستم.
حرفم تموم نشده بود که حرومزاده یه تو گوشی محکم زد بهم این قدر محکم بود که گوشم سوت کشید.
بهش با عصبانیت گفتم حق زدن داری؟
گفت:حق کشتنم دارم،به اونجاشم میرسیم.
بعد از چند دقیقه گفتم مدرکاتون همین بود؟
گفت:نه،چند تا چیز دیگه هم هست
یه چیز گداشت روی میز جلوی من گفت:چشماتو باز کن،چشممو باز کردم.
اولین کاری که کردم به کسی که ازم سوال می کرد نگاه کردم،بر خلاف تصورم جوون بود و لاغر،روبه روم یه تلوزیون بود که روش یک دوربین فیلم برداری بود داشتن ازم فیلم میگرفتن،اطرافم چند تا مبل اداری بود،جلوم یک میز بود که روش یه چیز شبیه ضبت صوت بود،طرف بهم گفت خوب گوش کن این صدای تو هست.
ضبت رو روشن کرد راست میگفت صدای من بود،توی اون مکالمه من با یکی از دوستام که زیاد فعالیت سیاسی نمیکنه صحبت میکردم،تمام صحبتمون پیرامون تجمع روز 11 اردیبهشت بود،صدا رو که قطع کرد گفت این تو بودی مگه نه؟
من گفتم نه.
گفت:چرت نگو از خط خودت این صدا ضبت شده،منم گفتم روزی 1000 نفر هستن که تو خیابون میگن اقا گوشیتو میدی ما یه زنگ بزنیم،احتمالا یکی از اونا بودن،میدونستم حرفم احمقانه بود اما نمی خواستم چیزی رو گردن بگیرم،بهم گفت که این صدای تو هست گفتم نه خیر نیست.
شروع کرد به خندیدن و من تو دلم گفتم میخندی؟
باید...
بهم گفت:10 دقیقه بهت وقت فکر کردن میدم،بعد که برگشتم اگه همکاری کردی که تا شب آزادی اگه نه که به ضرر خودت میشه،اینو گفت و رفت.
تو این 10 دقیقه داشتم فکر میکردم که چیکار کنم،چه جوری به خانوادم خبر بدم؟
راه فرار که نداشتم اما داشتم فکر میکردم که چه جوری فرار کنم.
تا این که طرف بر گشت.ازم دوباره سوال کرد و گفت:اقای ش_الف آیا اتهامات وارده رو قبول میکنی؟
گفتم:خیر
گفت:خیلی خوب،خودت خواستیااا...
اینو گفت و رفت.بعد از چند دقیقه یه نفر اومد تو،روی صورتش ماسک بود من صورتشو نتونستم ببینم.
بهم گفت بشین رو زمین من یه کم لفتش دادم،گردنمو گرفت و انداختم رو زمین مرتیکه ی حرومزاده،بعد بهم گفت میدونی من کی هستم؟
گفتم نه
گفت:جلادم و بعدش بلند بلند خندید...
یه کم که چی بگم خیلی ترسیده بودم خودتونو بزارین جای من میفهمید ترس داره که ببرنت یه جایی که نفهمی کجاست و یه جلاد بیارن بالای سرت،خلاصه بهم گفت میدونی میخوام با چی شروع کنم؟
هیچ چیز نگفتم،بهم گفت با جوجه کباب.
نفهمیدم یعنی چی...
کسایی که این جور جاها رفتن میفهمن یعنی چی،همین الان که دارم در موردش میگم مو به تنم راست میشه...
نمیدونم چه جوری واستون بگم جوجه کباب چی هست،دستو پاهاتو به هم میبندن و یه چوب یا میله از وسط دست و پاهات رد میکنن و آویزونت میکنن طوری که برعکس هستی،منو 15 دقیقه این جوری نگه داشت اون قدر حالم بد شد که احساس کردم هر لحظه ممکنه از بینیم خون بیاد،بعد از 15 دقیقه طنابو برید و من با کمر افتادم روی زمین،توی دلم هرچی فحش بلد بودم حواله ی خوانوادش کردم،بعد اون بازپرسه اومد تو و دوباره ازم سوال کرد و گفت آقای ش_الف آیا اتهاماتت رو قبول میکنی،میخواستم که بسوزه،با خنده بهش گفتم نه،گفت میخندی حالا ببین چی کارت میکنم و به جلاده گفت بکشش و رفت،میدونستم چرت و پرت میگه،جلاد اومد نزدیکم و دو تا دستمو از عقب بست و از دست طوری اویزونم کرد که پاهام از زمین جدا شد،خیلی این حرکتش کتفمو داغون کرد واقعا درد داشت،شروع کردم و بهش فحش دادم خیلی اعصابم خرد بود دیدم که وقتی بهش فحش دادم حال کرد انگار منتظر همین لحظه بود داشت کتفم کنده میشد،گفتم نامرد امضاء میکنم،سریع بند رو شل کرد و آوردم پایین،بازپرس اومد و برگه ی اتهامات رو گذاشت جلوم و گفت امضاء کن،من گفتم آقا من این کارا رو نکردم و امضاء نمیکنم،خیلی عصبانی شدن و کلی داد و بیداد کردن و میگفتن کلی وقتمونو گرفتی و از این چیزا...
جلاده یه دفعه با دستبند فلزی زد تو دهنمو احساس کردم که تو دهنم پر از پودر شده و بعد فهمیدم که دندونم پودر شده و لبم زخم شده خیلی عصبی شدم و شروع کردم به فحش دادنشون و اونا هم زورشون گرفت جلاده انداختم رو زمینو با لگد شروی کرد به زدنه من حرومزاده اصلا واسش مهم نبود که کجا میزنه،من با دستم صورتمو محافظت میکردم که یه دفعه با کفشش لگد زد به گیج گاهم و دیگه از اون لحظه به بعد چیزی نفهمیدم.بیهوش شدم.
وقتی که به هوش اومدم دیدم ساعت 10 شب هست یه 3 ساعتی بیهوش بودم،شروع کردم به داد و بیداد اما نه بلند فقط طوری که بفهمن به هوش اومدم،چشمام بسته بود یکی اومد تو و گفت خفه ساکت بشین،بهش گفتم میشه به خونه یه زنگ بزنم خبر بدم؟
گفت بچه ها رفتن خونتونو به بابات همه چی رو گفتن،گفتم از کجا بدونم راست میگی بزار یه زنگ بزنم،گوشی خودم و آورد و شماره رو واسم گرفت و گذاشت در گوشم،بابام بود باهاش حرف زدم و فهمیدم جدی ریختن خونمون،بابام گفت اومدن و همه چیزاتو بردن کامپیوتر،لپ تاب،فلش،مموری،چند تا کتاب سیاسی،گوشی و خط های دیگمو...
همین طور که داشتم حرف میزدم گریم میومد اما جلوی خودمو میگرفتم،بعد با مامانم حرف زدم و بعد با داداشم،داداشم خیلی تیزه گفت زدنت گفتم نه، گفت پس چرا صدات این جوری هست؟
گفتم همین جوری حالم گرفته هست خلاصه خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم،طرف گوشیمو برداشت و برد،بعد از چند دقیقه اومد و واسم یه ساندویچ همبر آورد و یه دونه نوشابه 3 تا گاز از همبر زدم و دیگه نتونستم بخورم.
بعد دوباره طرف اومد و گفت بگیر راحت بخواب تا فردا کارت داریم،من همین طور که خواب بودم روی مبل چشم بندم رفته بود کنار،اومد بالای سرم و همچین داد زد که از خواب بیدار شدم و یه فحش ردیف بهش دادم که اینجا جای گفتنش نیست،از فحشم خیلی زورش گرفت . تا صبح نگذاشت بخوابم هی میومد کرم میریخت سر و صدا میکرد،در اتاق و باز و بسته میکرد و از این ... بازی ها.
دیگه از اینجا به بعدشو خلاصه میگم شرمنده...
صبح فردا یه کی اومد و یه لپ تاب همراش بود گفت برو تو فیس بوکت و من رفتم،هر کدام از دوستانم میومدن اطلاعاتی ها سریع میرفتن میدیدن اگه کار سیاسی میکنه باهاش چت میکردن و میخواستن بکشنش بیرون اما خیلی کم قبول میکردن،به جز چند تا از دوستای نزدیکم که اون بدبختا فکر میکردن که منم،رفتن اونا رو هم گرفتن،بعدش آوردنشون توی همون اتاقی که من بودم،از اونا هم کلی بازجویی کردن،بعد بازپرس یه لیست گذاشت جلوی من و گفت کدومشونو میشناسی من خوندمش همشون از دوستام بودن اما من گفتم هیچ کدومشونو نمیشناسم.
کارم یه کم احمقانه بود چون وقتی تک نویسی میذارن جلوت و ازت میپرسن یعنی که می دونن باهاشون در ارتباطی این واسه شما دوستان بشه یک تجربه.
ازشون سوال کردم که شما چه ارگانی هستید؟
گفت چی فکر میکنی؟
چون همشون قیافه ی زشتشون مثل این بسیجی های حرومزاده بود گفتم بسیج گفت بالا تر از این حرفا،گفتم اطلاعات گفت بالا تر،بعدش خودش گفت گارد ویژه رهبری،تو دلم گفتم گیر چه آدمایی هم افتادیم...
نزدیک ظهر بود که چشممونو بستن و دستامونو دستبند زدن و بردنمون دادگاه انقلاب،رفتیم پیش دادستان و اون جا تفهیم اتهاممون کرد و من دیدم که 3 تا از اون اتهامات و واسمون نوشتن
1_توهین به مقام معظم رهبری
2_توهین به مقامات کشور
3_دعوت به تجمعات غیر قانونی و اختلال در امنییت ملی
دادستان گفت اتهاماتت رو قبول داری؟
گفتم نه خیر
دادستان یه کاغذ بهم داد و گفت دفاعیاتت رو بنویس،منم نوشتم و گفتم که همه ی این اتهامات بی اساس است و هیچ مدرکی وجود ندارد.
بعد دادستان یه نامه زد به زندان عادل آباد و منو فرستادن اون جا،منو فرستاده بودن تو یه بندی که همه قاتل و معتاد و قاچاقچی بودن،به رییس زندان نامه زدم که منو بدن بند سبز اما موافقت نکرد منم به همی خاطر نصف شب توی سکوت یه دعوای بزن بزن راه انداختم،گرفتنمو دادنم انفرادی و 24 ساعت انفرادی بودم تا پس فردا صبحش گذاشت برم بند سبز،اونجا من ممنوع الملاقات و ممنوع التلفن بودم اما به یکی که اون جا باهاش آشنا شدم میدادم که واسم به خوانواده زنگ بزنه .
اون جا تخته خوابهاش خیلی کثیف بود،اون قدر کثیف بود که تمام بدنم شروع کرد به دونه زدن و بردنم دکتر،اونقدر بد دونه زده بود که دکتر وحشت کرد آخه من یه کم هم حساسیتم دارم،3 تا تزریق داشتم و بعدش کلی قرص بهم داد،یه کم بهتر شدم.
چون من ممنوی التلفن بودم نمی شد با خوانوادم تماس داشته باششم،همین باعث شد که بزنم به سیم آخر و برم بی اجازه ی وکیل بند تلفن بزنم،ظهر بود،زنگ زدم خونه که بابام برداشت،وقتی سلام که کردم و فهمید که منم خیلی خوشحال شد،اول حال و احوال کردم و بعدش بهش گفتم چه خبر؟
کارای من چه جوری جلو میره؟
پروندم در چه حاله؟
گفت که فعلا نمیشه کاری واست کرد چون پروندت معلوم نیست کجا هست...
گفتم مگه میشه پروندم توی بایگانی هست شمارشو هم من دارم،بابام گفت خودم هم شماره ی پروندتو دارم اما میگن نیست،اونجا بود که فهمیدم می خوان حالمو بگیرن...
به بابام گفتم که واسم وکیل بگیر...
و بعد از چند دقیقه خوش و بش خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم...
بعد از یکی دو ساعت یکی از مامورای زندان اومد و اسم منو خوند،رفتم زیر هشتی و دیدم معاون بند اونجاست و ازم پرسید که کی بهت اجازه داد که با تلفن هرف بزنی؟
اصلا نفهمیدم از کجا فهمیدن...
گفتم هیچکس،خودم.
یه کم زدنمو بعد دادنم انفرادی،منم بهشون گفتم اگه ممنوع التلفنم رو حذف نکنید اعتصاب میکنم.
دیدم به حرف هام گوش نداد و رفت،از فرداش به مدت 3 شبانه روز من اعتصاب غذا داشتم و توی انفرادی بودم،فقط ظهر تا ظهر قند هایی رو که واسه چایی بهم میدادن رو تو آب حل میکردم و میخوردم اونم فقط به خاطر این که ضعف نکنم.
تا این که بعد از 3 روز با درخواستم موافقت کردند و دیگه ممنوع التلفن نبودم.
یه 2 روز گذشت و دیدم که زیر هشتی صدام میکنن،وقتی رفتم اونجا دیدم که مامن و بابام و داداشم اومدن ملاقاتیم،تعجب کردم آخه من ممنوع الملاقات بودم،فهمیدم که اونا رفتن مستقیم از دادستان نامه گرفتن و حالا اجازه ی ملاقات داشتن،خلاصه یه کم صحبت کردیم و بعد بابام گفت که واست وکیل گرفتم و گفت که برگه ی وکالت رو امضا کن منم امضا کردم،یه کم صحبت کردیم،مامانم خیلی نگران وناراحت بود همش گریه کرد خیلی ناراحت شدم،یه کم که حرف زدیم گفتن وقت ملاقاتی تموم هست و منو بردن.
بعد از 2 روز همه ی دوستای سیاسیم توی بند آزاد شدن و مونده بود من.
یه روز که به خونه زنگ زدم بهم گفتن پروندت و پیدا کردیم و وثیقه ی 30 میلییون که واست صادر کردن و گذاشتیم و فردا آزادی،خیلی خوشحال شدم.
فردا ظهرش صدام زدن و نامه ی آزادی رو دادن دستم.
کلش 28 روز بازداشت بودم و 2_3 روزم که اطلاعات بودم.
نامه ی آزادیمو دادم زیر هشتی و الان آزادم اما من واسهی آزادی کشورم میجنگم نه خودم،پس من هنوز راهمو ادامه میدم.
چند روز دیگه دادگاهیم هست واسم دعا کنید،زنده باد آزادی...
به یاد دوستان و هم بند هایم ایوب پورفتحی و لغمان
نام و نام خانوادگی:ش_الف
ساکن شیراز
شغل: دانشجو
جرم: بی گناه
اجازه بدین از اولش واستون تعریف کنم.
روز 9 اردیبهشت بود ، دو روز قبل از تظاهرات روز 11 اردیبهشت(روز کارگر) ، ساعت 8 شب بود که دیدم گوشیم زنگ خورد ، یکی از دوستام که توی یکی از انشگاههای شیراز درس میخونه و فعالییت سیاسی میکنه بود.
با هم خیلی جور هستی ، زیاد با هم توی تظاهراتها شرکت کردیم ، بهم گفت که فردا یعنی 10 اردیبهشت بیا باهات کار دارم.
گفتم چیکارم داری؟
گفت:میخوام واسه تظاهرات روز 11 برنامه ریزی کنیم و مسیرها رو مشخص کنیم ، من بهش گفتم که توی فیس بوکم مسیر ها رو مشخص کردم
گفت:بیا ببینمت تا با هم صحبت کنیم ، منم گفتم باشه.
فرداش صبح یه کم کار داشتم،بعدش رفتم سر قراری که باهاش گذاشته بودم.
زنگش که زدم گفت الان میام،اما خیلی طول کشید،حدود 30 دقیقه سر کار بودم و دیدم نیومد،بهش زنگ زدم و گفتم که من کار دارم اگه تونستم شب میام تا با هم حرف بزنیم،راه افتادم که برم طرف خونه دیدم دوباره بهم زنگ زد،همین که گوشیمو بر داشم یکی از عقب صدام زد،اسم و فامیلمو گفت،بی وقفه برگشتم که ببینم کی هست دیدم که چند نفر هستند و یکی از اونا بهم دستبند زد و اون چند تای دیگه اطرافمو شلوغ کردن که کسی متوجه نشه.
بعد بردنم توی یه 405 که اون طرف خیابون بود،چشمامو بستن و راه افتادن تازه فهمیدم چی شده،اون دوست بد بختمم گرفته بودن و مجبورش کرده بودن که به من زنگ بزنه،بعد از 15 دقیقه رسیدیم یه جایی که من نفهمیدم کجاست،همین طور که چشمامو بسته بودن راه افتادیم و وارد یه اتاق شدیم،دستبندمو باز کردن و از این بستها که جدیدن جای دستبند استفاده میشه به دستم زدن،ساعت 1 ظهر شده بود حدود 1 ساعت روی صندلی نشستم تا آقایون ناهارشونو کوفت کنن.
خیلی ترسیده بودم،حدود 1 ساعت و نیم بعد یه نفر اومد و دستمو باز کرد.
هر چی توی جیبم بود و خالی کرد و ساعت و دستبند و حلقمو هم گرفت و رفت.
بعد از 15 دقیقه بعد یه نفر اومد و شروع کرد :
اسم:ش
فامیل:الف
شماره شناسنامه:.......
آدرس محل سکونت:..................
شغل:دانشجو
فهمیدم که طرف بازپرس هست.
بعد بهم گفت آیا میدونی واسه چی تو رو دستگیر کردن؟
گفتم هیچ کس به من چیزی نگفته و کسی با من هیچ هرفی نزده من حق دارم که تفهیم اتهام بشم.
بازپرس گفت:تو رو به جرم فعالیت علیه نظام در دانشگاه و در فیس بوک و... دستگیر کردیم.
اتهاماتم به شرح زیر بود:
1_توهین به مقام معظم رهبری
2_توهین به مقامات کشور
3_تحریک عموم علیه نظام
4_مرتد
5_حضور در تجمعات غیر قانونی
6_اختلال در امنیت ملی
آقای ش_الف آیا اتهامات وارده رو قبول میکنید؟
من گفتم:همه ی این کارها رو من کردم؟
با عصبانیت و صدای بل گفت:بله
زدم به سیم آخر و گفتم:هیچ کدام از این اتهامات رو قبول ندارم،مدرک دارین؟
گفت:بله
گفتم نشونم بدین تا من قبول کنم.
صفحه ی فیس بوکمو واسم باز کرد،کلی عکس و متن سیاسی توش بود،گفتم اینا رو من نذاشتم،
گفت مگه کس دیگه ای هم این صفحه رو رهبری میکنه؟
گفتم:همون طور که شما رمز منو دارید خیلی ها میتونن داشته باشن،گفت آخرین چیری که توی فیس بوکت گذاشتی یه متن هست که دعوت به تجمع غیر قانونی کردی واسه روز 11 اردیبهشت مگه اون روز چه روزی هست؟
گفتم روز کارگر
گفت:به تو چه مگه تو کارگری؟
تو دانشجو هستی
گفتم من وطن پرستم.
حرفم تموم نشده بود که حرومزاده یه تو گوشی محکم زد بهم این قدر محکم بود که گوشم سوت کشید.
بهش با عصبانیت گفتم حق زدن داری؟
گفت:حق کشتنم دارم،به اونجاشم میرسیم.
بعد از چند دقیقه گفتم مدرکاتون همین بود؟
گفت:نه،چند تا چیز دیگه هم هست
یه چیز گداشت روی میز جلوی من گفت:چشماتو باز کن،چشممو باز کردم.
اولین کاری که کردم به کسی که ازم سوال می کرد نگاه کردم،بر خلاف تصورم جوون بود و لاغر،روبه روم یه تلوزیون بود که روش یک دوربین فیلم برداری بود داشتن ازم فیلم میگرفتن،اطرافم چند تا مبل اداری بود،جلوم یک میز بود که روش یه چیز شبیه ضبت صوت بود،طرف بهم گفت خوب گوش کن این صدای تو هست.
ضبت رو روشن کرد راست میگفت صدای من بود،توی اون مکالمه من با یکی از دوستام که زیاد فعالیت سیاسی نمیکنه صحبت میکردم،تمام صحبتمون پیرامون تجمع روز 11 اردیبهشت بود،صدا رو که قطع کرد گفت این تو بودی مگه نه؟
من گفتم نه.
گفت:چرت نگو از خط خودت این صدا ضبت شده،منم گفتم روزی 1000 نفر هستن که تو خیابون میگن اقا گوشیتو میدی ما یه زنگ بزنیم،احتمالا یکی از اونا بودن،میدونستم حرفم احمقانه بود اما نمی خواستم چیزی رو گردن بگیرم،بهم گفت که این صدای تو هست گفتم نه خیر نیست.
شروع کرد به خندیدن و من تو دلم گفتم میخندی؟
باید...
بهم گفت:10 دقیقه بهت وقت فکر کردن میدم،بعد که برگشتم اگه همکاری کردی که تا شب آزادی اگه نه که به ضرر خودت میشه،اینو گفت و رفت.
تو این 10 دقیقه داشتم فکر میکردم که چیکار کنم،چه جوری به خانوادم خبر بدم؟
راه فرار که نداشتم اما داشتم فکر میکردم که چه جوری فرار کنم.
تا این که طرف بر گشت.ازم دوباره سوال کرد و گفت:اقای ش_الف آیا اتهامات وارده رو قبول میکنی؟
گفتم:خیر
گفت:خیلی خوب،خودت خواستیااا...
اینو گفت و رفت.بعد از چند دقیقه یه نفر اومد تو،روی صورتش ماسک بود من صورتشو نتونستم ببینم.
بهم گفت بشین رو زمین من یه کم لفتش دادم،گردنمو گرفت و انداختم رو زمین مرتیکه ی حرومزاده،بعد بهم گفت میدونی من کی هستم؟
گفتم نه
گفت:جلادم و بعدش بلند بلند خندید...
یه کم که چی بگم خیلی ترسیده بودم خودتونو بزارین جای من میفهمید ترس داره که ببرنت یه جایی که نفهمی کجاست و یه جلاد بیارن بالای سرت،خلاصه بهم گفت میدونی میخوام با چی شروع کنم؟
هیچ چیز نگفتم،بهم گفت با جوجه کباب.
نفهمیدم یعنی چی...
کسایی که این جور جاها رفتن میفهمن یعنی چی،همین الان که دارم در موردش میگم مو به تنم راست میشه...
نمیدونم چه جوری واستون بگم جوجه کباب چی هست،دستو پاهاتو به هم میبندن و یه چوب یا میله از وسط دست و پاهات رد میکنن و آویزونت میکنن طوری که برعکس هستی،منو 15 دقیقه این جوری نگه داشت اون قدر حالم بد شد که احساس کردم هر لحظه ممکنه از بینیم خون بیاد،بعد از 15 دقیقه طنابو برید و من با کمر افتادم روی زمین،توی دلم هرچی فحش بلد بودم حواله ی خوانوادش کردم،بعد اون بازپرسه اومد تو و دوباره ازم سوال کرد و گفت آقای ش_الف آیا اتهاماتت رو قبول میکنی،میخواستم که بسوزه،با خنده بهش گفتم نه،گفت میخندی حالا ببین چی کارت میکنم و به جلاده گفت بکشش و رفت،میدونستم چرت و پرت میگه،جلاد اومد نزدیکم و دو تا دستمو از عقب بست و از دست طوری اویزونم کرد که پاهام از زمین جدا شد،خیلی این حرکتش کتفمو داغون کرد واقعا درد داشت،شروع کردم و بهش فحش دادم خیلی اعصابم خرد بود دیدم که وقتی بهش فحش دادم حال کرد انگار منتظر همین لحظه بود داشت کتفم کنده میشد،گفتم نامرد امضاء میکنم،سریع بند رو شل کرد و آوردم پایین،بازپرس اومد و برگه ی اتهامات رو گذاشت جلوم و گفت امضاء کن،من گفتم آقا من این کارا رو نکردم و امضاء نمیکنم،خیلی عصبانی شدن و کلی داد و بیداد کردن و میگفتن کلی وقتمونو گرفتی و از این چیزا...
جلاده یه دفعه با دستبند فلزی زد تو دهنمو احساس کردم که تو دهنم پر از پودر شده و بعد فهمیدم که دندونم پودر شده و لبم زخم شده خیلی عصبی شدم و شروع کردم به فحش دادنشون و اونا هم زورشون گرفت جلاده انداختم رو زمینو با لگد شروی کرد به زدنه من حرومزاده اصلا واسش مهم نبود که کجا میزنه،من با دستم صورتمو محافظت میکردم که یه دفعه با کفشش لگد زد به گیج گاهم و دیگه از اون لحظه به بعد چیزی نفهمیدم.بیهوش شدم.
وقتی که به هوش اومدم دیدم ساعت 10 شب هست یه 3 ساعتی بیهوش بودم،شروع کردم به داد و بیداد اما نه بلند فقط طوری که بفهمن به هوش اومدم،چشمام بسته بود یکی اومد تو و گفت خفه ساکت بشین،بهش گفتم میشه به خونه یه زنگ بزنم خبر بدم؟
گفت بچه ها رفتن خونتونو به بابات همه چی رو گفتن،گفتم از کجا بدونم راست میگی بزار یه زنگ بزنم،گوشی خودم و آورد و شماره رو واسم گرفت و گذاشت در گوشم،بابام بود باهاش حرف زدم و فهمیدم جدی ریختن خونمون،بابام گفت اومدن و همه چیزاتو بردن کامپیوتر،لپ تاب،فلش،مموری،چند تا کتاب سیاسی،گوشی و خط های دیگمو...
همین طور که داشتم حرف میزدم گریم میومد اما جلوی خودمو میگرفتم،بعد با مامانم حرف زدم و بعد با داداشم،داداشم خیلی تیزه گفت زدنت گفتم نه، گفت پس چرا صدات این جوری هست؟
گفتم همین جوری حالم گرفته هست خلاصه خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم،طرف گوشیمو برداشت و برد،بعد از چند دقیقه اومد و واسم یه ساندویچ همبر آورد و یه دونه نوشابه 3 تا گاز از همبر زدم و دیگه نتونستم بخورم.
بعد دوباره طرف اومد و گفت بگیر راحت بخواب تا فردا کارت داریم،من همین طور که خواب بودم روی مبل چشم بندم رفته بود کنار،اومد بالای سرم و همچین داد زد که از خواب بیدار شدم و یه فحش ردیف بهش دادم که اینجا جای گفتنش نیست،از فحشم خیلی زورش گرفت . تا صبح نگذاشت بخوابم هی میومد کرم میریخت سر و صدا میکرد،در اتاق و باز و بسته میکرد و از این ... بازی ها.
دیگه از اینجا به بعدشو خلاصه میگم شرمنده...
صبح فردا یه کی اومد و یه لپ تاب همراش بود گفت برو تو فیس بوکت و من رفتم،هر کدام از دوستانم میومدن اطلاعاتی ها سریع میرفتن میدیدن اگه کار سیاسی میکنه باهاش چت میکردن و میخواستن بکشنش بیرون اما خیلی کم قبول میکردن،به جز چند تا از دوستای نزدیکم که اون بدبختا فکر میکردن که منم،رفتن اونا رو هم گرفتن،بعدش آوردنشون توی همون اتاقی که من بودم،از اونا هم کلی بازجویی کردن،بعد بازپرس یه لیست گذاشت جلوی من و گفت کدومشونو میشناسی من خوندمش همشون از دوستام بودن اما من گفتم هیچ کدومشونو نمیشناسم.
کارم یه کم احمقانه بود چون وقتی تک نویسی میذارن جلوت و ازت میپرسن یعنی که می دونن باهاشون در ارتباطی این واسه شما دوستان بشه یک تجربه.
ازشون سوال کردم که شما چه ارگانی هستید؟
گفت چی فکر میکنی؟
چون همشون قیافه ی زشتشون مثل این بسیجی های حرومزاده بود گفتم بسیج گفت بالا تر از این حرفا،گفتم اطلاعات گفت بالا تر،بعدش خودش گفت گارد ویژه رهبری،تو دلم گفتم گیر چه آدمایی هم افتادیم...
نزدیک ظهر بود که چشممونو بستن و دستامونو دستبند زدن و بردنمون دادگاه انقلاب،رفتیم پیش دادستان و اون جا تفهیم اتهاممون کرد و من دیدم که 3 تا از اون اتهامات و واسمون نوشتن
1_توهین به مقام معظم رهبری
2_توهین به مقامات کشور
3_دعوت به تجمعات غیر قانونی و اختلال در امنییت ملی
دادستان گفت اتهاماتت رو قبول داری؟
گفتم نه خیر
دادستان یه کاغذ بهم داد و گفت دفاعیاتت رو بنویس،منم نوشتم و گفتم که همه ی این اتهامات بی اساس است و هیچ مدرکی وجود ندارد.
بعد دادستان یه نامه زد به زندان عادل آباد و منو فرستادن اون جا،منو فرستاده بودن تو یه بندی که همه قاتل و معتاد و قاچاقچی بودن،به رییس زندان نامه زدم که منو بدن بند سبز اما موافقت نکرد منم به همی خاطر نصف شب توی سکوت یه دعوای بزن بزن راه انداختم،گرفتنمو دادنم انفرادی و 24 ساعت انفرادی بودم تا پس فردا صبحش گذاشت برم بند سبز،اونجا من ممنوع الملاقات و ممنوع التلفن بودم اما به یکی که اون جا باهاش آشنا شدم میدادم که واسم به خوانواده زنگ بزنه .
اون جا تخته خوابهاش خیلی کثیف بود،اون قدر کثیف بود که تمام بدنم شروع کرد به دونه زدن و بردنم دکتر،اونقدر بد دونه زده بود که دکتر وحشت کرد آخه من یه کم هم حساسیتم دارم،3 تا تزریق داشتم و بعدش کلی قرص بهم داد،یه کم بهتر شدم.
چون من ممنوی التلفن بودم نمی شد با خوانوادم تماس داشته باششم،همین باعث شد که بزنم به سیم آخر و برم بی اجازه ی وکیل بند تلفن بزنم،ظهر بود،زنگ زدم خونه که بابام برداشت،وقتی سلام که کردم و فهمید که منم خیلی خوشحال شد،اول حال و احوال کردم و بعدش بهش گفتم چه خبر؟
کارای من چه جوری جلو میره؟
پروندم در چه حاله؟
گفت که فعلا نمیشه کاری واست کرد چون پروندت معلوم نیست کجا هست...
گفتم مگه میشه پروندم توی بایگانی هست شمارشو هم من دارم،بابام گفت خودم هم شماره ی پروندتو دارم اما میگن نیست،اونجا بود که فهمیدم می خوان حالمو بگیرن...
به بابام گفتم که واسم وکیل بگیر...
و بعد از چند دقیقه خوش و بش خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم...
بعد از یکی دو ساعت یکی از مامورای زندان اومد و اسم منو خوند،رفتم زیر هشتی و دیدم معاون بند اونجاست و ازم پرسید که کی بهت اجازه داد که با تلفن هرف بزنی؟
اصلا نفهمیدم از کجا فهمیدن...
گفتم هیچکس،خودم.
یه کم زدنمو بعد دادنم انفرادی،منم بهشون گفتم اگه ممنوع التلفنم رو حذف نکنید اعتصاب میکنم.
دیدم به حرف هام گوش نداد و رفت،از فرداش به مدت 3 شبانه روز من اعتصاب غذا داشتم و توی انفرادی بودم،فقط ظهر تا ظهر قند هایی رو که واسه چایی بهم میدادن رو تو آب حل میکردم و میخوردم اونم فقط به خاطر این که ضعف نکنم.
تا این که بعد از 3 روز با درخواستم موافقت کردند و دیگه ممنوع التلفن نبودم.
یه 2 روز گذشت و دیدم که زیر هشتی صدام میکنن،وقتی رفتم اونجا دیدم که مامن و بابام و داداشم اومدن ملاقاتیم،تعجب کردم آخه من ممنوع الملاقات بودم،فهمیدم که اونا رفتن مستقیم از دادستان نامه گرفتن و حالا اجازه ی ملاقات داشتن،خلاصه یه کم صحبت کردیم و بعد بابام گفت که واست وکیل گرفتم و گفت که برگه ی وکالت رو امضا کن منم امضا کردم،یه کم صحبت کردیم،مامانم خیلی نگران وناراحت بود همش گریه کرد خیلی ناراحت شدم،یه کم که حرف زدیم گفتن وقت ملاقاتی تموم هست و منو بردن.
بعد از 2 روز همه ی دوستای سیاسیم توی بند آزاد شدن و مونده بود من.
یه روز که به خونه زنگ زدم بهم گفتن پروندت و پیدا کردیم و وثیقه ی 30 میلییون که واست صادر کردن و گذاشتیم و فردا آزادی،خیلی خوشحال شدم.
فردا ظهرش صدام زدن و نامه ی آزادی رو دادن دستم.
کلش 28 روز بازداشت بودم و 2_3 روزم که اطلاعات بودم.
نامه ی آزادیمو دادم زیر هشتی و الان آزادم اما من واسهی آزادی کشورم میجنگم نه خودم،پس من هنوز راهمو ادامه میدم.
چند روز دیگه دادگاهیم هست واسم دعا کنید،زنده باد آزادی...
به یاد دوستان و هم بند هایم ایوب پورفتحی و لغمان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر