۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

هيچ انقلاب ايدئولوژيکی نمی تواند رژيمی بهتر از جمهوری اسلامی و رژيمهای کوبا و کره شمالی را به ارمغان آورد؟

جمهوری اسلامی محصول ازدواج کمونيسم با اسلام است و بدين سبب هم، به تنهايی تمامی پلشتی های هر دوی اين ايدئولوژی های ماليخوليايی را در خود جمع دارد.... اين نظام تنها نظامی است که با در آميختن افکار کمونيستی با بربريسم اسلام ـ سنت های پيشاتمدنی هامورابی و آيين اوليه ی يهود ـ ملغمه ای ساخته که همه ی بشريت را گيج و مات کرده ... و

نيرومند ترين بند اتصال کمونيسم و اسلام ايسم «ضديت با جهان آزاد» بويژه آمريکا است که سمبل تمامی آن ارزش هايی است که اين هر دو ايدئولوژی «مطلق باور»، دشمنی ريشه ای و آشتی ناپذيری با آن دارند. يعنی دموکراسی، انتخابات، رقابت، گردش آزاد سرمايه و اصالت فرد در جامعه ... و

کمونيسم آنچنان باعث پسماندگی ملت ها گشت که حتا امروز هم در تمامی بازار های غربی يک بيل و کلنگ ساخت روسيه، يا يک بسته سنجاق قفلی ساخت بلغارستان و يا يک دست کارد و چنگال استيل ساخت اسلواکی نمی توان يافت... و

دانستيم که پديده ای بنام انقلاب، بخودی خود، نه ويرانگر و نه سازنده، بلکه تنها يک وسيله است. يعنی گونه ای ابزار که چنانچه از آن درست و بجا استفاده شود، بسيار سود رسان خواهد بود و اگر هم از آن نابجا و بد استفاده شود، بدون شک بسيار ويرانگر و آسيب رسان. برای نشان دادن درستی اين ادعا هم يک نمونه از انقلاب های بسيار سازنده را آورديم و يک نمونه هم از ويرانگر ترين های آنرا که هر دو هم بومی و يا ايرانی بودند، يعنی انقلاب ملی مشروطه و انقلاب ضدملی و بدفرجام اسلامی را

و حال اين بحث را با توضيح اين مسئله پی می گيريم که انقلاب يک فرايند بزرگ برای دگرگون ساختن نظم سياسی موجود است که هر ملتی در هر مقطعی از تاريخ خود، بسته به ميزان آگاهی و هُشياری خود آنرا آغاز کرده و به انجام می رساند، همچنين با هنجار های اجتماعی و شيوه های بومی که دارد. ولو که آن انقلاب، حتا يک انقلاب ايدئولوژيک هم که باشد. و ولو که ما حتا اين فرضيه ی شکست خورده ی کمونيست ها و اسلاميست ها را هم بپذيريم که مثلآ ايدئولوژی های ايشان، بدون مرز و برای نجات «پرولتار» يا «مستضعفان» جهان است

چه که حتا در اين فرض محال هم، برخلاف تصور اين «بهشت باوران» که هر دو دسته هم از سر مطلق انديشی، بجای راندن ارابه های بهشت در واقع قطار سريع السير جهنم را رانندگی می کنند، اساسآ مشکلات و سطح فرهنگ و توانمندی و از همه ی اينها مهمتر، دولت همه ی ملت ها که کاملآ شبيه به هم نيستند که انقلاب های ايشان هم کاملآ شبيه به هم باشد

نقش دولت را در اين ميان بدين خاطر برجسته کردم زيرا انقلاب نوعی نزاع است که بسان هر نزاع ديگری دو سوی دارد که تنها يک سوی آن ملت است. سوی ديگر اين نزاع، دولت است که ميزان قدرت سرکوب و چگونگی برخورد اش با انقلابيون هم در سرنوشت اين نزاع نقش تعيين کننده ای دارد. به همين علت هم دستکم در اجرايی کردن انقلاب، اصلآ اگر حتا چند ملت خود بخواهند که انقلاب هايی کاملآ شبيه به هم داشته باشند، باز هم اينکار ناشدنی است. زيرا هر ملتی دولتی دارد با نيرو و روشی ويژه ی همان دولت

به ديگر سخن، درست است که اختيار زمان آغاز يک نزاع ـ انقلاب ـ در دست ما است، ليکن ديگر اختيار پايان آن نزاع هم در دست ما نيست. همچنانکه روند و ميزان تلفات آن منازعه هم خارج از کنترل ما است. چرا که طرف دعوای ما «حکومت» که بازيچه ی دست ما نيست که هر زمان که ما دلمان خواست، با ما بجنگد و هر زمان هم که ما نخواستيم، او هم آنرا تمام کند. اصولآ هم با فراچشم داشت همين تفاوت ها بود که نوشتم اين داوری بقول امروزی ها "فله ای" در مورد انقلاب ها، هيچ پايه و اساس درستی ندارد و بر هيچ منطقی هم استوار نيست

پس، چگونگی«روند انقلاب» بنابر دلايلی که برشمردم در دست ما نيست. اما بايد اين نکته را دانست که اين امر چندان اهميتی در سرنوشت يک انقلاب ندارد. چرا که اين امر ـ پروسه ی ويران کردن نظم موجود ـ، نه هدف، بلکه تنها هموار ساختن گذرگاهی در مسير انقلاب است. يعنی يک تلاش جمعی برای از راه برداشتن يک مانع ـ رژيم حاکم ـ برای رسيدن به آن آرمان هايی که «هدف های انقلاب» محسوب می شوند

اتفاقآ هم يکی از کج فهمی ها و انحراف های خانمانسوز در مسير پاره ای از انقلاب ها، در همينجا است. در اين که انقلابيون تنها به همين امر اهميت داده و برداشتن رژيم موجود را از ابتدا برتر از هدفهای انقلاب می نشانند. بدانسان که پنداری «ويران کردن نظم موجود»، درست به معنای همان «دستيابی به آزادی و نيکبختی» باشد

روشن ترين و پيش چشم ترين نمونه ی اين کج فهمی و انحراف خانمان بربادده در انقلاب هم همين مورد انقلاب اسلامی است. فتنه ی شومی که اصلی ترين هدف آن،«رفتن شاه» بود. بی اينکه کسی اندک دغدغه ای هم برای فردای رفتن او به دل راه دهد. با اين پندار سفيهانه که مثلآ:«هرکس ديگری که بيايد، بهتر از او خواهد بود»! اصولآ هم همين «هدف قرار دادن تغيير يک شخص»، خود روشن ترين دليل نابخردانه بودن آن فتنه بود، در اينکه«شاه» برود و يک کس ديگر بيايد. چرا ؟ زيرا«هرکسی ديگری» که بجای او بيايد، بهتر از وی خواهد بود! و

اين انقلاب را يک بار ديگر مثال زدم که نشان دهم، اصولآ هم سرنوشت و فرجام انقلاب را همين «کيفيت اهداف انقلاب» تعيين می کند. همچنين«ميزان پايبندی به آن اهداف» از سوی انقلابيون در طول انقلاب. به ديگر بيان، همين بقول فريدون آدميت "فکر انقلاب" و وفادار ماندن به آن «فکر» است که تعيين می کند چگونه رژيمی از انقلاب زاده شود

يعنی اگر«فکر انقلاب» مثبت و انقلابيون هم وفادار بدان فکر بمانند، رژيم برآمده از انقلاب هم دموکراتيک خواهد بود، و چنانچه فکر انقلاب نادرست بوده و يا انقلابيون در طول انقلاب پای از چهارچوب آن فکر بيرون نهند، بی ترديد آن انقلاب هيولای ويرانگری به دنيا خواهد آورد که دير يا زود، خود انقلابيون ـ فرزندان انقلاب ـ را هم خواهد خورد

درست از همينجا هم به بحث ديگر انقلاب های و يرانگر و فرزندخواره می توان پل زد که معمولآ هم همين دسته از «فتنه ها» مبنای داوری در مورد انقلاب ها قرار گرفته و منتج به اين نتيجه گيری غلط شده است که گويا همه ی انقلاب ها ويرانگر هستند. بی توجه به اين حقيقت که اصولآ آن انقلاب ها اصلآ از روز نخست انديشه هايی رئاليستيک يا «راستی گرايانه» و هدف هايی دموکراتيک نداشتند که به سازندگی و سعادت و نيکبختی هم بيانجامند

من در اينجا بدين سبب وارد بحث رئاليسم«راستی گرايی» می شوم زيرا که از ديد من هر خيزش و جنبش و انقلابی که به بيراه رفته و به فقر و مسکنت و کشتار انجاميده، بزرگترين دليل آن همين فقدان«راستی گرايی» در نزد تئوری پردازان و راهبران آن حرکت ها و انقلاب ها بوده است. به ويژه در «مطلق نگری» آنها به مسئله ی «عدالت» که من اين عدالت را، هم دليل همه انقلاب ها آوردم و هم بعنوان هدف همه ی انقلاب ها

بدين سان، هر حرکت و انقلاب ديگری هم که تئوريسين های آن از روز نخست ندانند و نپذيرند که عدالت هم بسان هر پديده ی ديگری در جهان، يک امر نسبی است نه مطلق، انقلاب آنان هم بسان ديگر انقلاب های خونبار، ويرانگر و خونريز و فرزندخواره خواهد شد. تمامی تجربيات پرهزينه ی تاريخی هم شواهد مستندی بر درستی اين ادعا هستند

اوراق خونبار تاريخ به خوبی نشان می دهد که هر شخصيت و گروهی در هر مقطعی از تاريخ که وعده داده ملتی را با تکيه بر«اهرم سست عدالت مطلق»، به بهشت راهبر شود، آن ملت را بسوی جهنم سوزانی برده است که در آنجا فقط «عدالت در تقسيم بی عدالتی»، «عدالت در تقسيم فقر» و «عدالت در تقسيم ظلم و جنايت» وجود داشته

روشن ترين نمونه های اين «مطلق انگاری عدالت» هم درونمايه ی اصلی ايدئولوژی های گوناگون و بويژه کمونيسم است. يعنی ماركسيسم و لنينيسم و استالينيسم و تروتسكيسم و مائوئيسم و توهمات ويرانگر ديگری از اين دست. مصاديق روشن آنها هم که رژيم های کمونيستی بودند و هستند که جز جنايت و نکبت و فقز، هيچ دستاورد ديگری به ارمغان نياوردند

همان انديشه ها، و يا بهتر است که گفته شود توهمات خطرناکی که تاکنون هم بيش از يکصد و پنجاه ميليون قربانی از بشريت گرفته و چند صد ميليون انسان را هم دچار فقر و فحشا و عقبماندگی کرده اند. بگونه ای که تنها در کشوری کوچک هفت و نيم ميليونی چون کامبوج، بيش از دو ميليون انسان قربانی يکی از اين توهمات جهنمی، يعنی مائوئيسم شدند

و اين رقم يعنی جمعيتی نزديک به سی در صد از کل جمعيت آن کشور. آنهم تنها در چهار سالی که پول پوت روانپريش و خمر های سرخ او بر اين کشور مسلط بودند. شمار قربانيان جنايت های سبعانه و هولناک خود مائو و استالين هم که از رقم چند ده ميليون فراتر می رود. جبران پسماندگی ها و زدودن نشانه های آن فقر و مسکنتی هم که آن ديوانگان از خود بيادگار نهادند، هنوز چند ده سال ديگر هم زمان می برد. آنهم آيا بشود يا نشود

زيرا کشور های آزاد و غنی جهان که درجا نمی زنند تا کشور های عقبمانده به آنها برسند و با ايشان همگام شوند. اگر اين کشور های فقير تازه رها شد از زندان کمونيسم نيم گام بردارند، کشور های آزاد، در اين مدت دوگام برخواهند داشت. سبب سرعت پيشرفت آنان هم برخورداری آنها از دانشی برتر، صنعتی پيشرفته تر، زيرساخت هايی محکم تر و اقتصادی غنی تر و پويا تر است

حکومت کمونيستی، روسيه و کشور های تحت سلطه ی آنرا آنچنان ذليل و عقبمانده ساخت که حتا دو دهه پس از سقوط رژيمهای کمونيستی در اين کشور ها هم، همچنان هيچکدامی از آنها توان رقابت با کشور های آزاد جهان را ندارند، در هيچ زمينه ای. از دانش فنی و صنعت و اقتصاد گرفته حتا تا فرهنگ، بويژه در بخش علوم انسانی. بسان خود روسيه، اوکراين، بلاروس، مولداوی، آلبانی، بلغارستان، رومانی، اسلواکی و حتا لهستان و بخش شرقی آلمان متحد شده ی کنونی

برای مثال، حتا امروز هم در تمامی بازار های غربی يک بيل و کلنگ ساخت روسيه، يا يک بسته سنجاق قفلی ساخت بلغارستان و يا يک دست کارد و چنگال استيل ساخت اسلواکی نمی توان يافت. چه رسد به اتومبيل و يخچال و تلويزيون و ساعت و راديو که تازه اين قبيل کالا ها هم از ساده ترين و پيش پا افتاده ترين محصولات صنعتی در غرب بشمار می روند. اين در حالی است که بازار های غربی حتا از کالا های ساخت کشور هايی چون ترکيه و هند و مالزی و اندونزی و مينی کشور هايی چون سنگاپور و تايوان هم انباشته است

چرا که کمونيسم اين کشور ها را آن آندازه نابود کرد که هنوز هم هيچکدامی از آنها توان رقابت حتا با کشور های در حال رشد جهان را هم ندارند. آنچه هم که به بخش فرهنگ و تحقيقات و فناوری مربوط می شود، اوضاع آن کشور ها همين گونه است. يعنی هنوز هم در مراکز مهم علمی و فرهنگی جهان، کمتر دانشمند و متخصصانی را می توان يافت که اهل کشور های سابقآ کمونيستی باشند. اين در حالی است که در بخش خدمات، نود درصد از کارگرانی که پست ترين و ارزان ترين کار ها را در غرب انجام می دهند، اهالی کشور های بلوک شرق ـ کمونيستی ـ پيشين هستند

به هر روی، با شکست کمونيسم در واپسين دهه از هزاره ی دوم، به نظر می رسيد که در هزاره سوم، بشريت ديگر از چنگال خونين چنين توهمات جنون آميز و ضدبشری برای هميشه رها شده باشد، ليکن هنوز ديوار برلين فرو نريخته، اتحاد شوروی از هم نپاشيده و دربهای آن زندان چند صد ميليونی گشوده نشده بود که يک توهم ضدبشری ديگر سر بر آورد

توهمی بنام«ايدئولوژی اسلامی» که فصل خونبار ديگری از تاريخ جهان را گشود و اکنون هم که سه دهه است امنيت و آرامش و آسايش را از بشريت سلب کرده. شاخه های مختلف اين توهم اهريمنی هم همانگونه که خود می دانيد، خمينيسم و طالبانيسم و ملاعمريسم و حماس ايسم... است که همگی هم مورد حمايت آن بخش باقی مانده از آن توهم پيشين، يعنی کمونيسم جهانی هستند

نيرومند ترين «بند اتصال کمونيسم و اسلام ايسم» هم «ضديت با جهان آزاد» بويژه آمريکا است که سمبل تمامی آن ارزش هايی است که اين هر دو ايدئولوژی «مطلق باور»، دشمنی ريشه ای و آشتی ناپذيری با آن دارند. يعنی دموکراسی، انتخابات، رقابت، گردش آزاد سرمايه و اصالت فرد در جامعه. بزرگترين قربانی اين توهم جديد هم که شوربختانه ما ملت نگونبخت ايران هستيم

افزون بر ما البته مردمان کوبا و کره ی شمالی هم همچنان در اسارت کمونيسم باقی مانده اند که اوضاع آنان هم بيش و کم به ما شباهت دارد. بويژه مردم کره شمالی که جدای از محروم بودن از بديهی ترين حقوق انسانی خود، در زمينه ی اقتصادی هم کارشان بجايی کشيده که بيشترين ايشان از فرط گرسنگی، ديگر به خوردن علف روی آورده اند

حکومت کمونيستی کوبا هم گر چه بسان جمهوری اسلامی پاسدار بربريت و ارزشهای دوران غارنشينی نيست، ليکن دشمنی اش با غرب، دموکراسی، اصالت فرد و حق انتخاب او، آن اندازه هست که اجازه ندهد که مردم آن کشور حتا بتوانند که از ساده ترين و پيش پا افتاده ترين وسيله ی ارتباطی هم استفاده کنند. با اينکه حکومت رائول کاسترو همين چهار ماه پيش به پاره ای از شهروندان آن کشور اجازه داده که تلفن موبايل داشته باشند، ليکن ارتباطات همين چند درصد از مردم با يکديگر هم شديدآ زير کنترل ماموران حکومتی است

ناگفته روشن است که هر دوـ ی اين دولت های ضد آزادی هم از نزديک ترين و وفادارترين دوستان جمهوری اسلامی هستند که البته اين امر هم امری کاملآ طبيعی است. زيرا همانگونه که من بار ها نوشته ام، تمامی نظام های «مطلق باور» و «ايدئولوژيک»، علی رغم تفاوتهای ظاهری در «باور»، بلحاظ گوهری، همگی از يک ايل، يک تبار و از يک گروه خونی هستند

برايند بحث

حاصل اينکه از ديد من، انقلاب تنها گزينه ای است که ما برای خلاصی از چنگال خونين جمهوری اسلامی داريم. اما يک انقلاب آزاد از اين ايدئولوژی های مطلق گرا که اصلآ خود جمهوری اسلامی تبلور عينی يک حکومت ناب ايدئولوژيک است. چرا که اين رژيم، محصول ازدواج کمونيسم با اسلام است و نشان از دو کس دارد اين نيک پی. بدين سبب هم به تنهايی تمامی پلشتی های هر دوی اين ايدئولوژی های ماليخوليايی را در خود جمع دارد

گزينه انقلاب «آزادی بخش» را هم خود اين رژيم پيش روی ما نهاده. چه که جمهوری اسلامی، خود به هزار زبان و اشارت گفته و می گويد که نه کوچکترين استعدادی برای اصلاح شدن دارد و نه از راه ديگری جز انجام يک انقلاب بنيان کن می توان آنرا از سر راه برداشت. اين امر هم هيچ تازگی ندارد. چه که رژيم روضه خوان ها اصلآ از جنس زمان و بشريت امروز نبود که بتواند در ميان دولتهای ديگر جايگاه خود را بيابد. حتا بعنوان يک نظام کلاسيک فاشيستی

رژيم جمهوری اسلامی، تشکيل شده از عناصر عجيب و غريبی است که تاکنون که هيچ پژوهشگر و جامعه شناسی نتوانسته آنرا به درستی بشناسد. اين نظام تنها نظامی است که با در آميختن افکار کمونيستی با بربريسم اسلام ـ سنت های پيشاتمدنی هامورابی و آيين اوليه ی يهود ـ ملغمه ای ساخته که همه ی بشريت را گيج و مات کرده است. بدين سبب هم نه جهانيان زبان آنرا فهميده و راه کنار آمدن با آنرا می شناسند و نه حتا خود ما ملت ايران

به همين خاطر يا ما و کل بشريت بايد تسليم اين هيولا گشته و نابود شويم يا بايد آنرا با قدرت يک انقلاب توفنده از ميان بريم. راه سومی هم وجود ندارد. آن دسته از دولتهای سودجو و يا خوشخيال هم که هنوز اين راستی را نشناخته و همچنان اميد دارند که سرانجام با اين رژيم بگونه ای به تفاهم رسند، بزودی درخواهند يافت که اميد بستن به اين نظم اهريمنی عبث و زندگی مسالمت آميز با اين جانوران درنده هفتاد و هفت سر، امری محال است

نگارنده ترديد ندارم که اينک حتا بيشترين کم آگاه ترين و محافظه کار ترين مردم ما هم در درون و برون همينگونه می انديشند و به همين نتيجه رسيده اند. آنچه هم که اينک در حال انجام آن هستند، پيش بردن يک انقلاب تمام عيار است، ولو که بخشی از ايشان اصلآ خود اين حقيقت را ندانسته و يا از ترس آن فتنه ی اهريمنی«انقلاب اسلامی»، اين پروسه را انقلاب ننامند

حتا تئوری و هدف اين انقلاب هم از ديد من برای بيشترين مردم ما کاملآ روشن است. آنانکه اين موضوع را هنوز درک نکرده اند به باور من اتفاقآ تئوری پردازان هستند. همان ها که چرايی انقلاب و لزوم آزادی، حقوق بشر و سکولاريسم در يک جامعه را فقط در کتابها خوانده و شناخته اند، نه مردمی که سه دهه است که در پروسه ی عمل، ظلم و بيداد و اختلاط دين و حکومت و ماهيت دستاربندان را با پوست و گوشت و استخوان خويش لمس کرده، به تبع آنهم ديگر خود بهتر و بيشتر از هر تئوريسينی می دانند که چه خوب است و چه بد، و چه بايد بشود و چه نشود

بدين سبب هم هست که بخشی از اين "زياد کتاب خوان ها" هنوز هم اين حقيقت را درک نکرده اند که چرک و نجاست را نمی توان به سيم و زر تبديل نمود و همچنان از اصلاحات تدريجی سخن می گويند، بخش ديگر هم از ترس، اين انقلاب را به رسميت نمی شناسند. ترس از اينکه مبادا نتيجه ی اين انقلاب هم بسان آن فتنه ی کور بهمن پنجاه و هفت گردد. البته پاره ای هم که دانسته در صدد نگهداری از اين انقلاب ويرانگر هستند. چه که اين رژيم ناموس فروش و متجاوز، تنها دستاورد درخشان مبارزات بسيار روشنفکرانه ی ايشان است! و

بنابر اين، قطار انقلاب ديرسالی است که براه افتاده و همانگونه هم که آوردم، سرنوشت و چگونه بودن نتيجه ی انقلاب را هم تنها انسانهايی رقم می زنند که انقلاب می کنند، نه اينکه خود انقلاب فی نفسه سازنده يا ويرانگر باشد. حال اين بر ما است که يا از اين انقلاب پدافند کرده و با قلم و زبان خويش با روشنگری در مورد پيچ های سختی که ممکن است باعث انحراف و يا واژگونی انقلاب گردند، در خدمت مردم خويش و انقلاب آنان باشيم، يا همچنان مشغول طرح اين مباحث پوچ و بی اساس

بويژه طرح و تبليغ اين که «انقلاب ويرانگر است» يا «مردم ما ديگر انقلاب نمی خواهند»... يعنی پيش فرض ها و انگار هايی که نگارنده که در حد توان خود کوشش کردم که نشان هم مبتنی بر هيچ استدلال منطقی و جامعه شناختی نيستند. به تبع آنهم اين «يکسان انگاری» انقلاب ها و «داوری فله ای» در مورد اين پديده، کاملآ ناشی از کم آگاهی و يا فريبکاری کسانی است که چنين بحث های مبتذل و انحرافی را به ميان می اندازند

سخن پايانی

در پايان اين نوشته می خواهم بار ديگر هم بر روی اين نکته ی اساسی تأکيد کنم که آن مردمی شاهد پيروزی را در آغوش کشيده و به سعادت و کامرانی خواهند رسيد که «راستی گرايی» پيشه کرده و «مطلق انديشی» را در جوی آب اندازند که اين مطلق انگاشتن پديده ها، تنها يک توهم و سراب و خودفريبی است، بويژه در مورد انقلاب. بدين سبب هم هر طرح و جنبش و قيام و انقلابی هم که هدف آن رسيدن به يک جامعه ی مطلقآ برابر و آزاد و آباد باشد، بدون هيچ ترديدی، از همان پيش از شروع محکوم به شکست و ناکامی است

از اينروی نگارنده به سهم خود از هم اکنون فاش می نويسم که گر چه هميشه به يک انقلاب ـ ملی ميهنی ـ برای برکندن ريشه جمهوری اسلامی باور داشته و دارم، چون چاره ی ديگری نيست، ليکن هرگز به کسی نويد نداده و نمی دهم که ما با يک انقلاب يکباره به تمامی خواست های خود دست يابيم. هر کسی هم که ادعايی جز اين داشته باشد، شوربختانه يا نادان است و يا فريبکار

پس تمامی اين شعار ها و وعده ها که اگر جمهوری اسلامی نباشد ما به برابری مطلق خواهيم رسيد، اگر اين رژيم سقوط کند، همه چيز ما هم فورآ بسامان خواهد شد، يا اگر ما يک انقلاب سوسياليستی داشته و سرمايه داران را از ايران بيرون کنيم، ايران بهشت عدالت و رفاه خواهد شد... همه و همه از جانب هر کس و گروهی که باشد، نسنجيده و بی اساس است. حتا اينهم که کسی ادعا کند که ما پس از سقوط رژيم اسلامی ديگر زندانی نخواهيم داشت هم، در زمره ی همان سخنان کاملآ ناآگاهانه و يا فريبکارانه است

چرا که جدای از اينکه همانگونه که آوردم، نفس «مطلق انگاری» هميشه فاجعه ببار می آورد، جامعه ای که سی سال مشتی بی فرهنگ، باجخور، دزد و چاقوکش و متجاوز بر آن حکم رانده اند، کجا خواهد توانست حتا در پنج و دهسال هم کاملآ بسامان شود. اين اوباش مسلط بر ايران در اين سه دهه آن اندازه دروغ گفته، رشوه ستانده، نفرت پراکنده، کشتار مخالفان سياسی و پيروان دگر مذاهب را تبليغ و ترويج کرده اند که ديگر اين وحشی گری ها دستکم در نزد بخشی از مردم جامعه ی ما نهادينه شده است

ايرانی که از دست اين جانيان متجاوز و بی فرهنگ آزاد شود، نيازمند سالها کار فرهنگی خواهد بود تا دوباره به جامعه ای انسانی و مداراگر و مدنی تبديل گردد. از اينروی هم حتا پس از وجود نحس اين رژيم هم، ما زمان درازی از پی آمد های ويرانگری های آن در امان نخواهيم ماند. معنای روشن اين سخن اين است که ما حتا پس از سقوط رژيم جمهوری اسلامی هم تا مدت ها شاهد نا امنی اجتماعی و نابسامانی اقتصادی و بزهکاری و جنايت خواهيم بود

بدين خاطر هم بود که نوشتم حتا اين سخن هم که گويا ما ديگر زندان و زندانی نخواهيم داشت هم، حرف بسيار پوچی است، دستکم برای چند دهسال. چه که گذشته از قزبانيان بی فرهنگی اين رژيم، اصلآ با خود پايوران آن چه بايد کرد؟! مگر چاره ای جز اين وجود خواهد داشت که ما اين وحوش را در قفس انداخته و جامعه را از شر آنان مصون نگاه داريم! و

و واپسين جملات اينکه، نگارنده اينهمه آوردم که در مورد انقلابی که اينک در جريان است، در اندازه بضاعت بسيار اندک خود از آگاهی ها و به سهم خويش، هشدار هايی داده باشم. با اين اميد که اين انقلاب ديگر از مسير درست خود منحرف نگردد و ما هم سرانجام بتوانيم يک جامعه ی انسانی داشته باشيم

چرا که ما ملت ايران، براستی بيش از بسياری از ديگر ملتها که امروز از نعمت دموکراسی برخوردارند، استحقاق برخورداری از چنين جامعه ای را داراست. هم به دليل پشتوانه ی بی انتهای فرهنگی که داريم، هم به سبب اينهمه خونی که در پای درخت آزادی ريخته ايم و هم از اينروی که چو نيک بنگريم، انبان ذهن تاريخی ما پر است از تجربيات بسيار بسيار گرانبها. تجربياتی که بيشتر هم محصول کژروی های خودمان .
نویسنده: عسل مراد 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر